حال پشتوانه ما چه باید باشد و خودمان را چطور آماده کنیم. دو سه روز قبل با تعدادی از برادرهای مسئول توفیق ایجا شد که سفر 24 ساعتهای جهت توسل به آستان مقدس امام رضا برویم در آنجا به اتفاق جمع از حضرت خواستیم که خودشان در این عملیات پشتوانه ما باشند (صدای تعدای از حاضرین: یا امام رضا).
بعد خدمت امام رسیدیم فکر میکنم چون شما در حال آموزش بودید صبحتهای امام را نشنیده باشید پس من لازم میدانم فرمایشات امام را خدمتتان عرض کنم:
بسماللهالرحمنالرحیم- اول این مطلب را بگویم وقتی شما را میبینم خوشحال میشوم. شما چهرههایی هستید که آبرو به اسلام و کشور دادید. با اطمینان قلب حرکت کنید و مطمئن باشید که مرکز قدرت که خدای تعالی است نصرت به شما عنایت داده است قدرتهای دیگر پوشالی هستند این قدرت خداست که باقی است و خداست که وعده کرده است اگر نصرت دهید او را و شما را پیروز میکند و شکی نیست که اکنون شما حق تعالی، کشور اسلامی و اسلام را نصرت میکنید و آن روزی که انقلاب شروع شد ما هیچ نداشتیم پیروزی ما با دست خالی بدست آمد و بحمدالله تا به اینجا رسیدهایم که امروز مورد توجه تمام قدرتهای بزرگ هستیم و تمام قدرت ها در این فکرند که با این انقلاب چگونه برخورد کنند مطمئن باشید از قدرتها کاری ساخته نیست شما جنود خدا هستید و پیروزید آنهائی که در ابتدا حرکت خودشان را شروع کردند با طمانینه قلبی شروه کردند و از هیچ نترسیدند قدرتهای بزرگ از آن جهتی که در شما هست که آن ایمان به خداست خبر ندارند لذا دائم میگویند ما دارای مشک هستیم آنها دارای موشک هستند ولی ایمان ندارند. شما ایمان دارید قلبهایتان با مبداء نور و قدرت پیوند خورده است پیوندی ناگسستنی اما آنها این را نمیفهمند شما مورد نظر امام زمان هستید و از آنجا که ایمان و قدرت و امام زمان را دارید همه چیز دارید، پشتوانه شما الهی است باید این پشتوانه را حفظ کنید و وقتی ما چنین تکیهگاهی داریم از هیچ چیز نمیترسیم. الان جمهوری اسلامی یعنی اسلام. و این امانتی است بزرگ که باید از آن حفاظت کنیم مطمئن باشید که پیروزید و مورد توجه حقتعالی. پیروزی آن است که مورد توجه حقتعالی باشید نه اینکه کشوری را بگیرید، اسلام دست ما امانت است و ما موظفیم تا این امانت را حفظ کنیم امروز شما در عبادت هستید مراکز شما مراکز عبادت است و همانطور که اشخاص حول کعبه میگردند و عبادت میکنند شما هم در سنگرهایتان عبادت میکنید. ما دفاع از حق تعالی و اسلام میکنیم و حق تعالی و اسلام شکست خوردنی نیست من هر شب به شما دعا میکنم انشاءالله موفق باشید خداوند شما را در کنف حمایت خودش حفظ کند و توفیق دهد تا به مردم خدمت کنید سرافراز باشید انشاءالله و السلام علیکم و رحمةالله.
این هم صحبتهای امام بزرگوارمان در رابطه با پشتوانه این عملیات زمانی که برادرهای عزیز فرمانده، جناب سرهنگ شیرازی و برادر محسن در خدمت امام صحبت کردند و الحق تمام بردارهای فرمانده شرمنده بودند موقعی که گفتند (خدمت امام) برویم همه ما گفتیم که شرمندهایم یک سال است که کاری نکردیم برویم به امام چه بگوئیم ولی باز امام این سخنان را فرمودند. الحمدالله امام بشاش و نورانی و خیلی سرحال بودند و این جملات امانتی است که من به شما برادرها بگویم تا نسبت به جمله جمله این متن توجه بکنید و بدانید که پشتوانهها چیست با اتکا به کدام قدرت و با توکل به کدام مبداء و منبع باید آماده شوید؟ و در مقابل دشمن صفآرایی کنید؟
من چند تا مطلب را که حتما مورد توجه ماست بیشتر مورد توجه قرار میدهم تا به آن اطمینان قلبی که لازمه ثابت قدمی است لازمه قرص و محکوم شدن قلب است همهمان دست پیدا کنم. تا در شرایط سخت میدان نبرد، در زیر شدیدترین آتش دشمن در سختترین محاصره، در شهادتها و مجروحیتها و در خون غلطیدنها ذرهای تزلزل بخود راه ندهیم و فکر به عقبکشیدن در ما پیدا نشود.
... مطلب اساسی این است که ما پشتوانه قوی میخواهیم تا قادر باشیم در این عملیات با کفار برخورد قهرآمیزی که شدت و قوت آن مورد توجه و رضای خداوند متعال باشد داشته باشیم. لذا اول منبع نور و قدرت را برای برادرها از زبان امام بزرگوارمان و فرمانده محترممان عرض کردیم یک سری نکات دیگر است که توجه برادرها را به آن جلب میکنم. برادرها! این عملیات سختی است از خدا میخواهیم که بیش از این ظلم و جور و ستم رژیم بعثی را بر این ملت تحمل نکند و این عملیات را برای ما آخرین عملیات قرار بدهد (انشاءا... جمع حاضر) ولی بدانیم اگر این هم نباشد بعد از این هم سختر خواهد شد چرا برای آنکه خداوند متعال همیشه بندههای مومن خود را رفته رفته آزمایشهایش را سختر میکند
لذا عملیات، عملیات سختی است باید تصمیم بگیریم. با قاطعیت و بدون ابهام تمام برادرها باید تصمیماتشان را قطعی بگیرند تمام علاقه و دلبستگیهایی که در شهرها و روستاهایمان داریم و آنرا پشت سر گذاشته و به اینجا آمدهایم و علاقههایی که در قلبهایمان است و در وجودمان وسوسه میکند کاملا باید از اینها ببریم. برادرها باید مصمم، قاطع و با اراده تمام تصمیم بگیرند.
این عملیات سخت نیاز به یک تصمیم راسخ دارد والا خدای نکره متزلزل میشویم مردد میشویم و تردید و ابهام حتی به اندازه نوک سوزن مانع از امداد الهی است هر برادری که بخواهد شب عملیات با آمادگی کامل جلو برود حتما باید تصمیمش را گرفته باشد. اصلا فردی که تصمیم نگرفته نباید وارد صحنه شود کسی که در قلبش خدای نکرده ذرهای تردید باشد نباید در صحنه وارد بشود. والا خدای نکره صدمه به بار میآرود.
تمام این صحبتها که میکنم برمیگرد به این که خداوند به ما رحم کند. خداوند وقتی که استواری و مقاومت رزمندهها را در مقابل کفار ببیند قطعا یاری خواهد کرد و نصرتش را به ما خواهد داد. آیاتی که حاج آقا در اول خواند در آن آیات خداوند فرموده:
گمان نکنید شما آنها را میکشید خدا آنها را میکشد گمان نکنید آن تیرهایی که شما میاندازید به دشمن میخورد، شما میزنید خدا آنها را میزند.
لذا مقاومت! مقاومت!حتی از یک دسته 22 نفری یک نفر زنده بماند و بقیه شهید بشوند همان یک نفری که مانده باز هم مقاومت کند. حتی اگر از یک گردان 3 نفر بماید یک نفر بماند باز هم باید مقاومت کرد. فرمانده گردان شهید شود باید گروهان - دسته - نفرات همه مقاومت کنند. این باشد که خدای نکرده فردی محاصره شود چرا؟ چون فرماندهمان شهید شده کسی نبود، بیسرپرست ماندیم، نمیدانستیم چه کنیم، این که کار شیطان است که بگوئیم فرمانده نبود نمیدانستیم چه کار کنیم پس به عقب برمیگردیم بعد پراکنده و بیسامان میشویم.
برادران فرمانده ما خداست امام زمان است فرمانده اصلی آنها هستند ما موقتی هستیم. ما وسیلهایم که از اینجا دستتان را بگریم و ببریم آنجا، همین که رسیدیم به داخل دشمن شهید شدیم همه فرماندهاند همه توجیه شدهاند که تا کجا حرکت باید بکنید چه کار باید انجام دهید لذا تا آخرین نفر باید مقاومت کنید. پس انشاءا... به هیچ وجه تصوری برای برگشت و تزلزل نباید باشد.
نکته دیگر حفظ آرامش است که در متن پیام برادر رضایی برای برادرها خواندیم تا لحظهای که به دشمن نرسیدیم و زمانی که برای شما تعیین نشده که به دشمن آتش کنید به هیچ وجه کسی حق ندارد تیراندازی کند. حتی زمانی که شما حرکت میکنید به طرف دشمن و تیربار دشمن شما را مورد اصابت قرار دهد. گیرم، از 5 نفری که با هم هستید 4 تا هم شهید شدند و فقط یک نفر باقی بماند آن یک نفر مجاز به تیراندازی نیست و باید آرامش خود را حفظ کند
آن برادرهای که غواص هستند و به آب میزنند اگر مورد اصابت قرار گرفتند خودش و دیگران به هیچ وجه نباید عکسالعمل نشان دهند. تیراندازی نباید بکند، آرام، آن که زخمی شده خدای نکرده نباید ندای واویلا - یا داد سر بدهد .محکم باید دستمالش را در دهانش بگذارد، دندانهایش را فشار دهد و به هیچ وجه نباید بگذارد صدایش به دشمن برسد.
باید سکوت و آرامش محض باشد. خوفی که خداوند از این سکوت و آرامش در قلب سرباز کافری که در پشت سلاح نشسته میاندازد بیشتر از آتشی است که بصورت پراکنده و بیسازمان از سوی ما اجرا میشود لذا برادرها به این مطلب نهایت توجه را بکنند.
فرمانده هانتان دقیقا مشخص میکنند که به کدام خط رسیدید مجاز هستید آتش کنید، کدام لحظه مجاز هستید آتش کنید. زمانی که آماده میشوید برای عملیات 70 مرتبه قل هوالله را بخوانید. زمانی که شروع به حرکت میکنید باید لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم را بگویید و زمانی که میخواهید تیراندازی کنید برای هر تیرتان سبحانالله بگویید. برادرها دقیقا تمام آنچه را گفتم در یادشان نگه دارند و با آن قلب پاکتان انشاءالله بجا بیاورید (انشاءالله جمع)
این آمادگی در تک تک برادرها باید باشد که تا لحظهای که عملیات تمام نشده و از طرف فرمانده دستور داده نشده، منطقه را تخلیه نکنید و به عقب برنگردید حتی اگر تعدادی از برادرها شهید شوند، تعدادی زخمی شوند، استعداد یک گردان بشود یک گروهان، به هیچ وجه نباید این باشد که بگوییم دیشب عملیات کردیم خسته شدیم خیس شدیم هوا سرد است و امثال اینها، یک گروهان هم باقی بماند باید سازماندهی شود و ادامه دهد تا زمانی که تعیین شده باید ادامه دهیم و هدف را به جای خودش برسانیم.
فقط نفراتی که شهید میشوند، مجروح میشوند، به عقب برمیگردند نفراتی که سالم هستند در هر جایی که باشند و رسیدند انجام ماموریت میکنند، عملیات میکنند، با زمان استراحتی که فرمانده تعیین کرده استراحت میکنند و با سازماندهی جدیدی که فرمانده به آنها میدهد مجددا به ادامه عملیات میپردازند. لذا این آمادگی را برادرها داشته باشند ه با یک شب عملیات خسته نشوند. هر چند شبی که لازم باشد ما با دشمنانمان میجنگیم، نکند که در عرض یک شب تمام نیروها تمام شود و فردا شب، پس فردا شب خدای نکرده در مقابل دشمن عاجز شویم. لذا از خدا بخواهیم که آن قدرت را به جسمهای ما بدهد تا بتوانیم از عهده این مهم برآئیم.
البته به برادرها جسارت نشود چون من موظف هستم بگویم این مطالب را گفتم بنا به مسئولیتی که دارم موظف هستم تذکر بدهم فرماندهان باید افتادهتر و متواضعتر نسبت به بقیه برادرها باشند. و آن برادرهایی که مسئولیتهای بزرگ دارند فرمانده گردان، گروهان و دسته و برادرهای رزمنده به لحاظ تجربه عملیاتی که دارند و زمان و مدتی که در جنگ هستند خدای نکرده تصور نکنیم که خیلی میدانیم، لذا آموزش، تفکر و تدبیر را بیشتر بکنید.
امروز ما باید احساس کنیم که تازه به جبهه آمدهایم و حتی در هیچ عملیاتی هم نبودهایم که خدای نکرده از این جنبه، وسوهای از طرف شیطان رجیم نباشد که ما از فکر کردن و تدبیر کردن محروم بمانیم. فرماندهها نباید فکر کنند که این نیروی ما عملیات دیده است. بنابراین تذکراتی که لازم است در شب عملیات به رزمندهها گفته بشود و آن را رعایت بکنند بگوید و نگوید که حالا آنها بلد هستند و میداند و چند تا عملیات دیدهاند. جزئیترین مسائل را باید یادآور شوید، تذکر دهید و تدبیرهایی که لازم است به عمل بیاید همه آنها را مورد نظر قرار بدهید.
برادرها از این چند شب محدود که مانده حداکثر استفاده را در آموزش بکنید، گرچه هوا سرد است و مقداری اذیت میشوید ولی چارهای نیست و شاید این سرماهم یک آزمایش است والا اگر هوا مناسب باشد در آب گرم همه میشود این کار را انجام داد، شاید این خودش یک آزمایش است که خدا میخواهد در این سرما شما را مورد امتحان بیشتری قرار دهد. لذا حداکثر استفاده را بکنید و با دقت آموزشها را دنبال کنید آنها را به هیچ وجه ساده نگیرید، امکانات و وسایلی که در اختیار دارید و باید ببرید عملیات خوب نگهداری کنید، بلمهایتان غرق نشود اگر پارو با دقت بیشتر شما نمیشکند، دقت کنید که نشکند، اهمال نکنید که بگویید خب شکست به جایش میآید. اگر میدانید بلم را محکم به زمین بگذارید میشکند این کار را نکنید، یا آنهایی که قایق موتوری دارند فکر کنید تا آخر بایستی از همین موتورها استفاده کنید.
اضافه نیست که به جای آن بگذارید و یکی دیگر بدهند اگر خدای نکرده اهمال کنید صدمه بخورد شب عملیات یکی از امکانات خودتان کم خواهد شد. بنابراین به بدبختی خواهیم افتاد. یا آن لباسهای غواصی که در اختیار برادرهاست مواظب باشند نفت والور، گرما به آنها نخورد دقت کنید اگر پاره بشود، خاصیت خود را از دست خواهد داد. اینها خیلی با سختی تهیه شده خیلی با زحمت تهیه شده بالغ بر یک سال است که این امکانات را تهیه میکنند علاوه بر پول زیادی که به آنها داده شده از چند کانال با چه سختیهایی به دست شما رسیده است. دشمن وقتی مختصری نسبت به احتیاجات ما پی میبرد نمیگذارد که این امکانات بدست ما بیاید، لذا در حفظ وسایل خیلی دقت کنید. البته برادرهای مسئول تا آنجا که بتوانند برای شما امکانات تهیه میکنند و در اختیار ما میگذارند.
در این چند شب از خدا بخواهید تا انشاءا... مار ا بیشتر مورد عنایت خودش قرار دهد برادرها کارهایشان را انجام دهند تا به حول و قوه الهی این انتظاری که از ماها دارند به جا بیاوریم. من خیلی وقت گرفتم. واسلام علیکم و رحمتالله و برکاته
کاظم میرولد
مهندسی بیل در دست
زمانی که آقای مهدی شهردار ارومیه بودند روزی باران خیلی تند می آمد بهم گفت : « من میرم بیرون » .
گفتم : « توی این هوا کجا می خوای بری » جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت : « می خوای بدونی پاشو توهم بیا. »
بالندور شهرداری راه افتادیم تو شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل .
آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در. ما را که دید شروع کرد به بدو بیراه گفتن به شهردار. می گفت : « آخه این چه شهرداریه که ما داریم نمی یاد یه سری بهمون بزنه ببینه چه میکشیم . » آقا مهدی بهش گفت : « خیلی خب پدر جان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده درستش می کنیم » « پیرمرد گفت : « برید بابا شما هم بیلم کجا بود. »
از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم . تا نزدیکیهای اذان صبح توی کوچه آبراه می کندیم .
همسر شهید باکری
شهردار خاکی و بی ادعا
آقای مهدی کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید دستش را به کمرش بزند دستور بدهد. با یک لباس معمولی آمد پیش ما گفت « شماها را امروز فرستاده اند »
فکر کردم از خودمان است .
یکی بهش گفت آره . آن بیل را بردار بیاور از این جا مشغول شو!
او هم به روی خودش نیاورد. رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار.
دو سه نفر آمدند گفتند آقای شهردار! شما چرا
گفت : « من و آن ها ندارد. کار نباید زمین بماند. »
ما هم از خجالت رفتیم بیل را ازش بگیریم . نگذاشت . گفت « شماها خیلی زحمت می کشید. من افتخار می کنم بیل دستم بگیرم . این جوری حس می کنم با هم هیچ فرقی نداریم . حس می کنم کار شما کار من است شهر شما شهر من است . »
کریم قنبری
نمی دانستم ...
بنده اوایل انقلاب ماموریت داشتم برای آزادسازی چند شهر در منطقه شمالغرب به آنجا بروم ... وقتی به منطقه رسیدیم برای همکاری و استفاده از برادران سپاه شهید مهدی باکری را به عنوان مسئول عملیات سپاه ارومیه به بنده معرفی کردند. طی چند عملیات در کمتر از ده روز کلیه شهرهای مورد نظر پاکسازی شد. در این ماموریت از نزدیک با روحیه فداکاری و شجاعت و دلاوری شهید باکری آشنا شدم . زمانیکه برای نبرد با متجاوزین عراقی به منطقه جنوب رفتیم با شهید باکری سروکار مداوم داشتم شهید باکری یکی از فرماندهان خوب و لایق و شایسته سپاه بودند و در هر عملیاتی ماموریت خود را به نحو احسن انجام می دادند و از مشخصات بارز ایشان عمیق و دقیق بودن در کارها بود.
بنده با اینکه مدت زیادی با ایشان کار می کردم نمی دانستم که وی تحصیلات عالیه دارد و مهندس هستند و تصور من این بود که ایشان یک فرد معمولی است .
شهید صیاد شیرازی
فعال و شایسته فرماندهی
اولین باری که مهدی را دیدم قبل از عملیات فتح المبین بود. یکی از فرمانده های تیپ آمده بود به من گزارش بدهد (شهید احمد کاظمی فرمانده لشکر 8 نجف ) که دیدم یک نفر همراهش آمده ساکت و با حجب و حیا . آن فرمانده گزارشش را می داد و من تمام توجه ام به غریبه بود. بعد که فرمانده گزارشش را داد پرسیدم او کی هست . گفت : « ایشان آقای باکری اند. »
گفتم : « کدام باکری »
گفت : « مهدی . »
گفتم : « قبلا کجا بودند »
گفت : « ارومیه . »
یادم آمد او همان باکری است که در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و از او گزارشهای زیادی به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم هست که روی او به عنوان یک آدم فعال حساب می کردند. تا اینکه سال شصت شد و من فرمانده سپاه شدم . یکی از کارهای اصلی ام این شد که دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حکم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند. آن روزها سپاه اصلا لشکر و تیپ نداشت . دو سه گردان یا محور داشتیم که عملیات ثامن الائمه (ع ) را با آنها انجام داده بودیم . لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم . مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد کاظمی و ما یکی از حساس ترین جبهه ها را به تیپ آنها سپردیم تیپ احمد و مهدی که سربلند هم بیرون آمدند.
بعد از آن بود که بهش حکم تشکیل تیپ عاشورا را دادم قبول نمی کرد. حتی دلیل های منطقی می آورد می گفت می خواهد کنار نیروها باشد نه بالای سرشان که بعد خدای نکرده غرور بگیردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش کارکردن را تجربه کرده بود. از قبل از انقلاب و همچنین در زمان انقلاب و نیز در زمان مقابله با ضدانقلاب در کردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ که بنی صدر فرمانده کل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود. بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی کسانی مثل مهدی و حمید و شفیع زاده حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشکیل بدهند. در حالی که حمید و مهدی و شفیع زاده اصلا به این حرفها اعتنا نمی کردند. خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به کار شدند...
تمام درها به رویشان بسته بود. در حقیقت آنها اول اسیر خودی بودند و بعد در محاصره عراقی ها آن هم مهدی که اگر جای رشد می دید قدرت فرماندهی دو هزار نفر را داشت . انسانهای بزرگ گاهی در درون خودی ها به اسارت کشیده می شوند. انسانهایی که اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان یک ملت را می توانند سرکوب کنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند.
مهدی این طوری بود حمید این طوری بود شفیع زاده اینطوری بود. یادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنی صدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی یک خط پیدا می کردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم .
محسن رضایی
وظیفه انسانی
... در پست اورژانس صحرایی « لشکر 31 عاشورا » بستری بودم . در آنجا امدادگرها یکی از افسران بعثی اسیر را که سخت مجروح بود آوردند روی تخت گذاشتند و بلافاصله پزشکان مشغول مداوا و زخم بندی جراحات عمیق او شدند. پزشکان پس از معاینه او گفتند : « خون زیادی از دست داده و نیاز به تزریق خون دارد. » در اورژانس آن هم در گرماگرم عملیات هر قطره خون ارزشی حیاتی داشت . با این حال چند نفر از رزمندگان بسیجی بلافاصله آستین هایشان را بالا زدند و به پزشکان گفتند : « هر چقدر خون برای نجات آن عراقی لازم باشد ما اهدا می کنیم . » ناگهان دیدیم بعثی اسیر با فارسی دست و پا شکسته ای گفت : « شما مجوس ... شما فارس ... خون شما را نمی خواهم . »
یکی از بچه ها که خیلی توی ذوق اش خورده بود با دلخوری آستین پیراهنش را پایین زد و به سایرین گفت : « شنیدید که چی می گه حالا که این طوره بذارید به حال خودش باشه تا بمیره » در همین لحظه فرمانده لشکر آقا « مهدی باکری » وارد اورژانس شد. مستقیم آمد بالای سر آن اسیر بعثی بدقلق و چگونگی حالش را از پزشکان پرسید. وقتی به آقا مهدی گفتند که بعثی ناکس جواب معرفت بچه ها را چه جوری داده خندید و گفت : « خودتان می گویید بعثی است خوب چه کارش کنیم بگذاریم جلوی چشم ما بمیرد اگر دین و ملیت ما را هم قبول ندارد باز وظیفه انسانی به ما حکم می کند به او رسیدگی کنیم . »
آقا مهدی دستور داد ـ ولو به اجبار هم شده ـ اول به او خون تزریق کنند و بعد هم بلافاصله او را برای عمل جراحی با هلی کوپتر به بیمارستان برسانند.
سیدمهدی حسینی
لطف خدا
عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک تمام شده بود که به بنده ابلاغ شد مسئولیت ستاد لشکر 31 عاشورا را برعهده بگیرم . در اولین جلسه ای که برگزار شد فرماندهان گردانها و واحدهای لشکر 31 عاشورا و سردار بزرگ آقای مهدی باکری حضور داشتند . خاطرم هست که در آن جلسه چون یک بازسازی در مسئولین و کادر لشکر صورت گرفته بود صحبتهای کلی زیاد می شد و هر کس از اعتقادات خود و نگرشش به آینده جنگ صحبت می کرد. محور اصلی سخنان بنده حقیر این بود که به هر حال حضور در جبهه های جنگ و حضور در میادین جنگ بنابه فرمایش حضرت امام (ره ) یک تکلیف شرعی و الهی است . فرمایشات دیگر عزیزان تمام شد و نوبت به آقا مهدی رسید تا جلسه را جمع بندی کند. ایشان جمله ای فرمودند که من تازه فهمیدم ما خیلی با هم تفاوت و فاصله داریم . آنقدر که هرچه بدویم به گردپای ایشان هم نمی رسیم . ما جنگ را یک تکلیف می دانستیم . فرض می کردیم این امری است که به ما الزام شده و ما بخاطر ادای این دین واجب در آن محل حضور پیدا کرده ایم . آقای مهدی این حضور را جور دیگری معنی کردند و فرمودند : « خدا خیلی به ما لطف کرده و دوستمان داشته که اجازه داده بیائیم اینجا و باید از خداوند بخاطر گشودن این در بروی ما ممنون باشیم .
سیدمهدی حسینی
نمی دانستند کسی که دارد با بیل کار می کند همان مهندس باکری شهردار است ! وقتی فهمیدند خجالت زده شدند و هرچه خواستند بیل را از دستش بگیرند مانع شد و گفت : شماها خیلی زحمت می کشید. من افتخار می کنم بیل دستم بگیرم . این جوری حس می کنم با هم هیچ فرقی نداریم . حس می کنم کار شما کار من است شهر شما شهر من است
در تقسیم کار آنچه را ارزش می شمرد این بود که کارهای پائین تر و سخت تر را بیشتر به عهده بگیرد و این را یک مسابقه برای شکست نفس خود و فرار از تنبلی تلقی می کرد
دقت در عبادت و انس با قرآن و آشنایی با مبانی به عنوان یک موتور محرک و چراغی راهنما برای او یک امر جدی بود
* شنیدهایم در طول مبارزات، یا دوران دفاع مقدس همواره در کنار شهید باکری بودید ؟
- ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود یعنی سال 1359 که جنگ در شهریور ماه تازه شروع شده بود. شهید باکری بلافاصله بعد از عقدمان، فردایش به جبهه تشریف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه که تشریف آوردند زندگی مشترکمان را شروع کردیم، مهدی مدت کوتاهی در جهاد سازندگی خدمت کرد بعد از آن فرمانده عملیات سپاه (شهید مهدی امینی) که شهید شد، وارد سپاه شد البته مدتی که در جهادسازندگی خدمت میکردند همیشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملیاتی که پیش میآمد یا نیاز میشد، شرکت میکردند. چند مدت در سپاه در پاکسازی مناطق کردستان از کومله و دموکرات، خدمات ارزندهای به آذربایجان غربی کردند. برگردیم به قضیه ازدواج. شهید باکری پیشنهاد کردند که من به اهواز میروم با من میآیی؟ بعد از موافقت با هم راهی اهواز شدیم. چند ماه قبل از شروع عملیات فتحالمبین به اهواز رفتیم و اولین عملیات که ما در اهواز بودیم عملیات فتحالمبین بود. از عملیات فتحالمبین تا عملیات بدر که آن عزیز شهید شد من در تمامی مناطقی که لشکر عاشورا عملیات داشت من از این شهر به آن شهر، اسلامآباد، اهواز، یا دزفول همواره همراه این شهید بودم.
همسر شهید مهدی باکری، در گفتوگویی اظهار داشت که طی زندگی مشترکش، یقین داشته که همسرش روزی به مقام و درجه رفیع شهادت خواهد رسید.
*لطفا در ارتباط با اخلاق ایشان در خانواده اگر خاطره خاصی دارید بفرمایید.
- البته سرتاسر زندگی من با مهدی لحظه به لحظه خاطره است ولی خاطره مهمی که حالا در ذهن من خطور میکند آنرا بیان میکنم. ایشان در ارتباط با بیتالمال خیلی حساس بودند ما در زمانی که در اهواز بودیم مسئولیت اداره خانه به من محول شده بود. یک روز قرار بود بچههای لشکر به عنوان مهمان به خانه ما بیاید. من از آنجا که فرصت نکرده بودم نان تهیه کنم به مهدی گفتم که وقتی عصر میآیید، نان هم تهیه کنید. مهدی که هم طبق معمول عصرها دیر به خانه میآمدند -بنابه شرایط کاری- از آنجا که نانواییها بسته بودند نتوانسته بود نان تهیه کند. زنگ زدند که از لشکر نان بیاورند. البته از امکانات لشکر هیچ وقت استفاده نمیکردند ولی چون مجبور بودیم این کار را کردند. نان را که آوردند مهدی پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأکید گفت که تو حق نداری از این نان استفاده کنی چون که اینها را مردم برای رزمندگان اسلام ارسال کردهاند و چون تو رزمنده نیستی پس حق خوردن از این نانها را نداری. من هم مجبور شدم از خرده نانهایی که قبلاً در سفر مانده بود استفاده کردم. البته این مراعات ایشان را میرساند نسبت به بیتالمال والا خدای ناکرده سوء برداشت نشود.
یکی از خصوصیات بارز ایشان این بود که ایشان مسئولیت سنگینی که در لشکر داشتند و به خانه خیلی کم سر میزدند، ولی با تمام اینها و علیرغم آن همه خستگی وقتی که وارد خانه میشدند با روحیه شاد و بشّاش و خیلی متواضعانه برخورد میکردند. شهید آیتالله محلاتی در خصوص ایشان فرموده بودند که مهدی مظهر غضب خدا است علیه دشمنان. واقعاً اینطور بود با وجود اینکه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد میکردند ولی در خانه خیلی رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هیچگونه اظهار خستگی نمیکرد. با روحیه شاد وارد خانه میشد و با نشاط از خانه خارج میشد.
*آیا ایشان از فعالیتهایشان، از کارهایشان از اوضاع و احوال و خاطرات جبهه و همرزمانشان چیز خاصی میگفتند؟
- باز یکی از خصوصیات بارز شهید باکری که خیلی برایم جالیم جالب بود، این بود که مسائل محیط کارش را زیاد در منزل مطرح نمیکرد و معتقد بود که اگر اینها مطرح شود ممکن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصی که انسان میتواند نسبت به کارهایی که کرده است داشته باشد ناگهان از بین برود. لذا به این علت مسائل جبهه و کارهایی را که به خودش مربوط بود مطرح نمیکرد. یک روز اتفاقاً خودم از ایشان پرسیدم این همه افراد جبهه میروند و میآیند و کلی درباره آن حرف میزنند، ولی شما اصلاً صحبت نمیکنید با این همه مسئولیت سنگینی که داری، چرا حرف نمیزنی؟ ایشان گفتند: من که آنجا کاری نمیکنم کارها را بسیجیها میکنند و آنقدر به این بسیجیها علاقه داشت که همواره از آنها به عنوان فرزند یاد میکردند و میگفتند اینها بچههای من هستند و هرکس که از بچههای لشکر شهید میشد عکساش را به خانه میآورد و به دیوار اتاقش نصب میکرد. اتاقش شده بود یک نمایشگاه عکس. وقتی که من مثلاً از بیرون میآمدم خانه. میدیدم که به این عکس شهدا خیره شده است و زیر لبش اشعاری را زمزمه میکند و چشمهایش پر از اشک شده است میخواست گریه کند ولی من که وارد اتاق میشدم صحنه عوض میشد. در مورد خودش و در مورد شهادت خودش صحبت نمیکرد چرا که معتقد بود که بادمجان بم آفت ندارد. ولی من یقیناً میدانستم مهدی که یکی از افراد برگزیده خدا بود، حتماً در آینده نزدیک به مقام و درجه رفیع شهادت خواهد رسید.
وقتی که زندگی تمامی شهدا را مورد دقت قرار میدهیم میبینیم که اینها از زمان کودکی اقدام به خودسازی کرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزیده خدا بودند البته به این معنی نیست که این افراد غیر قابل تصور ما باشند و یا ما نتوانیم مثل این افراد باشیم. این افراد بنا به فرموده خداوند متعال که: «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» وقتی به این یقین رسیدند که غیر از خدا هیچکس را ندارند و یک مسیری را انتخاب کردند که خدا و پیغمبر انتخاب کردهاند. یک قدم به عقب برنگشتند و در آن مسیر با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهید باکری هم از این لحاظ مستثنا نبودند.
* نقش شهدا را در دوران دفاع مقدس چگونه میبینید و اگر این فرهنگ شهادت نبود آیا جامعه ما در چه وضعیتی قرار میگرفت؟
- قطعاً نقش شهدا را در دفاع مقدس هیچکس نمیتواند انکار کند و ما همگی مدیون خون شهدا هستیم اگر این شهدا نبودند هیچوقت این انقلاب و این جامعه به این مرحله نمیرسید و تنها راه سعادت و نجات که به قول شهید باکری که در وصیتنامهشان فرمودهاند راه سعادت، همان راه اسلام است و انشاءالله خدا توفیق عبادت و اطاعت و ترک معصیت و ادامه راه شهدا را به همه ما عنایت فرماید.
بیانات شهید قبل از شروع عملیات بدر :
همه برادران تصمیم خود را گرفتهاند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاکید میکنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده کنیم. هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما میگرداند. اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک نفر بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است. تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شد سکوت را رعایت کند، دندان ها را به هم بفشارد و فریاد نکند. با هر رگبار سبحانالله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه کرده و با سازماندهی مجدد کار را ادامه دهید. حداکثر استفاده از وسایل را بکنید. اگر این پارو بشکند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایق ها باید عملیات بکنیم. مهدی در شب عملیات وضو میگیرد و همه گردان ها را یک یک از زیر قرآن عبور میدهد. مداوم توصیه میکند: برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا باشد. از پشت بیسیم نیز همه را به ذکر "لاحول و لاقوه الا بالله" تحریض و تشویق میکند.
گوشه ای از وصیت نامه:
عزیزانم! اگر شبانهروز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام(ره) را به ما عنایت فرموده، باز هم کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسههای درونی و دنیافریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چاره ساز ماست.
... بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست.... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب، مقلد امام(ره) باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله(ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل(ع) برای اسلام بار بیایند.
این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی سیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته،در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیکنم برگردم .
به نقل از شهید احمد کاظمی:
...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟
گفتم: با سر
گفت:زودتر
آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟
نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.
از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب
مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.
نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.
گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))
گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))
گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل...
گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))
فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!
صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند...
ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...
یا الله،یا محمد،یا علی،یا فاطمة زهرا،یا حسن،یا حسین،یا مهدی (عج) و تو ای روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان. خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی که از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. یا ابا عبدالله شفاعت! آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش ، و چه کنم که تهیدستم،خدایا تو قبولم کن. سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر کفر و الحاد،عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعی اش. عزیزانم شبانه روز باید شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی ودنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت وخلوص در عمل ،تنها چاره ساز است. ای عاشقان اباعبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت،گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکر گزاری بجا آورده باشیم. وصیت به مادرم وخواهران و برادرانم و اهل فامیل بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست،همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید،پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید،اهمیّت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید وفرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابولفضل برای اسلام ببار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امید دارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد. خدایا مرا پاکیزه بپذیر مهدی باکری
سردار حسین علایی با گذشت بیش از بیست سال از شهادت مهندس مهدی باکری، هنوز یاد، قدر و منزلت وی در اذهان بسیاری از همرزمان او و نیز مردم ایران زنده است. در این مدت و به ویژه پس از پایان یافتن جنگ تحمیلی، دایم بر شخصیت برجسته و اهمیت وی و نقش مؤثر او در دوران دفاع مقدس در افکار عمومی افزوده شده است. راز ماندگاری « مهدی» در حیات پس از شهادتش را می توان «خداجویی»، «اخلاص در عمل» و «استقامت» در مسیر راهی دانست که او از سالیان دراز و از روزهای آغازین زندگانی برگزیده بود. مهدی «دین» را آنچنان که امام خمینی (ره) به مردم تعلیم داده بود، در رفتار فردی خود پیاده کرد و اقدامهای اجتماعیاش را بر پایه فهم خود از اسلام ناب محمدی (ص) که منش امام در آن متجلی بود، تنظیم کرد و سرانجام نیز در این راه در سن سی سالگی به شهادت رسید و جاودانه شد.
او همچون امام خود، «ارزش حیات را به آزادی و استقلال میدانست» و به خوبی دریافته بود که استکبار حاکم بر جهان، تاب تحمل حکومتی به نام اسلام را در ایران ندارد و باید برای حفظ این نظام الهی، به پا خاست و لباس رزم پوشید و داوطلبانه و در هر کجا که نیاز باشد، برای دفاع از جمهوری اسلامی، در برابر متجاوزان جنگید.
درباره شخصیت برجسته و ممتاز شهید مهندس مهدی باکری، تاکنون سخنان بسیاری گفته شده و مطالب بسیاری هم به رشته تحریر درآمده است، ولی هنوز میتوان بسیاری از نکات و گفتنیهای دلنشین، راجع به این اُسوه دوران را مطرح نمود و به آن پرداخت. حیات کوتاه شهید باکری به سه دوران متمایز از هم قابل تفکیک است:
1ـ سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
مهدی در سالهای 1352 تا 1356، دانشجوی رشته مهندسی مکانیک دانشکده فنی دانشگاه تبریز بود و جزو دانشجویان مبارز مذهبی دانشگاه به شمار میرفت. او به خاطر اعدام برادرش، علی به دست رژیم شاهنشاهی، به علت عضویت در یک گروه مخالف شاه، همیشه تحت تعقیب ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت دوران شاه) قرار داشت. ساواک مرتب او را احضار میکرد تا از عدم پیگیری راه برادرش، علی توسط وی مطمئن شود.
مهدی با چهرهای ساکت و آرام و به گونهای که حساسیت ساواک را تحریک نکند، تلاش خود را در راه مبارزه بر پایه عقیده اسلامی دنبال میکرد. کسانی که از نزدیک با وی زندگی میکردند، میتوانستند به روحیات و کوششهای او در این زمینه پی ببرند. وقتی نهضت امام خمینی در سال 1356 با شتاب بیشتری، دوباره در بین مردم ایران جریان یافت، او از جمله دانشجویانی بود که تلاش میکرد با تقلید از امام خمینی، راه مبارزه را دنبال کند.
2ـ دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی
به محض استقرار نظام جمهوری اسلامی در ایران، او همه وجود خود را برای تثبیت انقلاب، به ویژه در منطقه آذربایجان غربی به کار گرفت. در درگیریهایی که ضدانقلاب در کردستان به وجود میآورد، شرکت کرد و برای امنیت مردم کرد، توان خود را به کار گرفت. او در اواسط سال 1360، درحالی که فرمانده عملیات سپاه آذربایجان غربی بود، توانست با برنامهریزی دقیق و تهیه یک طرح عملیاتی مناسب و با کمک پاسداران و بسیجیان و همکاری دیگر نیروهای مسلح، شهر «اوشنویه» را از دست حزب مسلح دمکرات وابسته به صدام آزاد و محیط آذربایجان را برای گروههای وابسته به حزب بعث، ناامن کند. پیش از آن، نخستین شورای اسلامی شهر ارومیه، او را به عنوان شهردار این شهر برگزید. دوران حضور باکری در شهرداری، خاطرات خوش زیادی را از مردمیترین شهردار تاریخ ارومیه، در اذهان مردم آن دیار بر جای گذاشته است.
3ـ دوران جنگ تحمیلی
به محض آغاز جنگ از سوی صدام علیه انقلاب اسلامی، مهدی و برادرش حمید، به جبهههای جنگ جنوب رفته و در ناکام گذاشتن ارتش بعثی به منظور اشغال شهر آبادان، به دفاع از این منطقه پرداختند. آنان به صورت رزمندگانی تک ور، در شهر آبادان، حماسههای فراوانی آفریدند، ولی حضور جدی مهدی به عنوان یکی از فرماندهان برجسته دوران دفاع مقدس، از زمانی آغاز شد که او پیش از آغاز عملیات فتح المبین، به عنوان قائممقام تیپ 8 نجف اشرف، مشغول فعالیت شد. فتح تنگه «رقابیه» به دست رزمندگان تحت هدایت باکری، توانایی مهدی را در طرحریزیهای تاکتیکی و در اجرای موفق عملیات، مشخص ساخت. او در عملیات بیتالمقدس و آزادی خرمشهر نیز نقش مؤثری داشت.
مهدی همه توان فکری و جسمی خود را در دفاع از اسلام و کشور به کار گرفت و به عنوان یک «داوطلب بسیجی» در جهاد با دشمن بعثی، فرمانده یکی از مهمترین لشکرهای رزمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او به لشکر عاشورا، قدرت و قوت بخشید و لشکر عاشورا هم، او را نماد و الگوی یک فرمانده پرورش یافته در مکتب امام خمینی (ره)، به جهان عرضه کرد. شهید مهدی باکری دایم در حال تزکیه نفس خود بود. روحیه بسیجی، سادگی، خاکی بودن و سادهزیستی از برجستهترین صفات وی شناخته شده است. «دین» بر وجود، افکار، روحیه، و رفتار او حاکم و اسلام را معیار حرکتهای خود قرار داده بود و همه اقدامات خویش را با این شاخص و معیار تنظیم میکرد.
مهدی پس از عملیات بیتالمقدس، فرماندهی لشکر 31 عاشورا را، که متشکل از رزمندگان آذربایجان بود را بر عهده گرفت و در عملیاتهای مهم خیبر و بدر شرکت کرد و توانست ضربات سنگینی بر دشمن بعثی وارد آورد؛ امتیازی که او را به فرماندهی یکی از یگانهای خطشکن و از پرافتخارترین لشکرهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رساند. شایستگیهای اخلاقی بینظیر، خلوص، قدرت برنامهریزی، خلاقیت، دشمنشناسی و از جانگذشتگی وی بود. این صفات و ویژگیهای مهدی به سرعت در اذهان مسئولان اداره کننده جبهههای جنگ، ظهور پیدا کرد و موجب شد او را در صدر لشکری قرار دهد که همه ظرفیت وجودیاش را در خدمت به آن، به کار گیرد. اندیشه، فکر، تدبیر و خلوص مهدی باکری، لشکر عاشورا را به یگانی قوی و عاشورایی در اذهان مردم آذربایجان و مسئولان جبههها، مجسم ساخت.
برادر عزیزش حمید، در اثنای عملیات خیبر به شهادت رسید و خود او نیز حدود یک سال بعد در کنار رودخانه دجله و در جریان عملیات بدر، به فوز عظیم شهادت نایل آمد.
گذشت بیش از دو دهه از شهادت مهدی و نیز 22 سال از فقدان او در این جهان خاکی، موجب کمرنگ شدن یاد او و گم شدن نام وی نشده است. آنچه مهدی را با وجود همه تحولات این دوران، زنده و فراموش ناشدنی کرده، فراتر رفتن وی از یک فرد حقیقی و رسیدن او به مرتبه یک «اسوه ماندگار» است. او هماکنون برای مردم ایران و جوانان جهان اسلام یک «نماد» است.
آنچه مهدی را به عنوان یک الگوی جاودانه، به طور مرتب به رخ جامعه میکشاند، عبارت است از:
الف) جهاد در راه خدا و تنها برای رضای خدا.
ب) فراموش کردن خود و گذشتن از همه چیز خود و در پایان، فدا کردن جان خویش در راه انقلاب اسلامی، که آرمان بزرگ ملت ایران است.
پ) تلاش برای انجام عمل صالح با مشخصاتی که در قرآن راجع به آن سخن رفته است در تمام طول زندگی.
ت) داشتن سعه صدر و تحمل ناملایمات در راه هدف خویش و مدارا با دیگران.
ث) به کارگیری تدبیر و ابتکار عمل برای غلبه بر دشمن و دلسوزی فراوان برای رزمندگان حاضر در جبههها.
او بنا بر این آیه قرآن، رفتار جهادی خود را تنظیم میکرد:
«مُحمدٌ رسولُ اللّهِ و َالّذینَ مَعَهُ اَشِدّاءُ عَلیَ الکُفّار رُحَماءُ بَینَهُم»
او همیشه خود را در محضر خدا میدید و میخواست که محبوب خدا و جزو کسانی باشد که: «انَّ اللّهَ یُحبُّ اّلذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیله صَفّاً کَاَنَّهُم بُنیانٌ مَرصوص».
یاد او که خود بنیان مرصوص جبههها بود، همچنان گرامی باد.
شهید احمد کاظمی و دیگر فرماندهان هشت سال دفاع مقدس، مانند سرداران علائی، قربانی، ذوالفقار، حسینی، پورجمشیدیان، در گفتوگوهایی جداگانه، نظرات خود را درباره شخصیت شهید مهدی باکری بیان کردهاند.
* شهید احمد کاظمی:
آشنایی ما با آقا مهدی در اواخر عملیات طریقالقدس و قبل از عملیات فتحالمبین و تشکیل تیپ نجرف اشرف، توسط شهید حسن باقری صورت گرفت. یک روز بعد از آشنایی به منطقه عملیاتی فتحالمبین رفتیم. ما فارسیزبان بودیم ایشان ترکیزبان و بهطور شایستهای برای هم جا نیفتاده بودیم. «مهدی» میگفت: اگر میخواهی شهید شوی خیلی خوب است، ولی اگر میخواهی از سختیها راحت شوی، هیچ ارزشی ندارد. اگر من خودم به جای ایشان بودم واقعاً تحمل این تنهایی و غریبی را نداشتم و نمیتوانستم مانند وی این غربت را تحمل کنم و در اینجا بود که احساس کردم که آقا مهدی فرد با تحملی است.
بعد چند روز که فرصت بیشتری در رابطه با کارمان پیش آمد من با آقا مهدی در خصوص اینکه در چه کاری بیشتر میتواند کمک کند صحبت کردم که ایشان با اظهار علاقه در رشته عملیاتی مسائلی را عنوان کردند که من به فعالیتهای فوقالعاده وی در این زمینه پی بردم. آقا مهدی جدای آن چیزهایی که از ایشان برآورد میشد خودش دنبال کارها میرفت و برنامهریزی میکرد. آرام، آرام من خودم، یک توجه خاصی به مهدی پیدا کردم و ایشان با همه نقطه ضعفهایی که من داشتم و همچنین در برخوردهایی که شاید در شأن او نبود همه مسائل را تحمل میکرد و خوشحال و راضی میرفت به دنبال کارها و برنامهها و شناساییهایی که در نتیجه رسیدیم به شروع عملیات فتحالمبین. در بدو شروع عملیات فتحالمبین ما دو محور داشتیم که یکی محور زلیجان بود و یکی هم محور رقابیه که آقا مهدی زلیجان را پذیرفتند که عمده علمیات هم از آن محور بود و اصل پیروزی عملیات هم مدیون همان محور شد که در حین انجام عملیات، عراقیها را محاصره کردند و به اسارات درآوردند و بعداً هم به پشت انتقال دادند.
در آن عملیات آقا مهدی آنقدر از خود فداکاری و شجاعت نشان دادند که همه به فراست وجود وی پی بردند و آنچنان که شایسته و بایسته وجود ایشان بود او را شناختند و در پایان عملیات همه از ایشان تعریف میکردند و میگفتند که در آنجا معبر باز نشده بود و گروهان پشت معبر مانده بود و آقا مهدی رفته بود مسائل خط را حل کرده بود که یگان حرکت کنند و بروند برای عملیات، عمده کارهای عملیات را ایشان انجام میدادند و در عملیات بیتالمقدس تا مرحله سوم عملیات بودند که در این مرحله زخمی شدند.
بعد از بهبودی آقا مهدی و اتمام عملیات، مسئولیت تشکیل تیپ عاشورا را به ایشان دادند که بعداً به لشکر عاشورا تبدیل شد. بعد از آن طبیعتاً در دو تیپ مستقل کاری میکردیم ولی رابطهای که در کارها با هم داشتیم و صمیمیتی که نسبت به هم پیدا کرده بودیم آن رابطه به نحو احسن حفظ میشد و در اکثر عملیاتها درخواست ما این بود که کنار هم باشیم و با هم عملیات بکنیم، عملیات خیبر و عملیات بدر بیشترین خاطرات و حماسههایی بود که از آقا مهدی دیدیم واقعاً هر وقت که آن خاطرات را به یاد میآورم خیلی کمبود مهدی را در جنگ احساس میکنم که واقعاً مهدی خیلی فرد ارزشمندی بوده و خیلی میتوانست مؤثر باشد. شاید من اینقدر که در خیبر مهدی را شناختم و شجاعتها و عظمتها را از مهدی دیدم هیچوقت در دوران جنگ ندیده بودم.
عملیات خیبر که عملیات تقریباً سختی بود و فشارهای عجیبی به ما آورد ما یک وقت ندیدیم که مهدی درش تزلزل باشد و احساس بکند که حالا دیگر در برابر دشمن بایستی سست شد. یا اینکه عقبنشینی بشود یا جابجا شویم. همیشه در همان حالتهای سختی، خیلی شجاعانه و خیلی با عظمت در مقابل دشمن میایتساد و همیشه به فکر بود که ادامه بدهد با هم توی یک سنگر بودیم، نزدیک خط بود، آتش آنجا خیلی زیاد بود که بچهها خیلی میآمدند و اصرار میکردند جابجا شوید و توی این سنگر نباشید، مهدی میخندید توی همان سنگر مانده بودیم که سقف نداشت و خیلی گلولهها به اطرافش میخورد. روز سوم بود که من زخم سطحی پیدا کردم و دستم مجروح شد.
شاید من اینقدر که در خیبر مهدی را شناختم و شجاعتها و عظمتها را از مهدی دیدم هیچوقت در دوران جنگ ندیده بودم. مشکلات لشکر نجف و لشکر عاشورا را که به دوش آقا مهدی بود حل میکرد و با فشارهایی که دشمن وارد میکرد با توکلی که به خدا کرده بود محکم ایستاد و الحمدالله توانستیم جزایر را حفظ کنیم و آبروی اسلام را حفظ کنیم.
آقا مهدی شخصی متعهد، فداکار و با ایمان و با ادب بود و برای همه احترام قائل میشد و خصوصاً میتوانم بگویم که آقا مهدی گوش شنوایی برای شنیدن و درک پیامهای حضرت امام داشتند و به برادران ارتشی هم خیلی علاقه داشتند و برای آنها ارزش خاصی قائل بودند. زمانیکه برای عملیات بدر آماده میشدیم اکثر وقتها با آقا مهدی درباره کارها و برنامهریزی و نحوه استقرار وسائل با هم بودیم.
مهدی خیلی محکم و مصمم و با اراده قوی به دشمن خدا حمله میکرد مانند کسی که توکل کرده و از هیچ چیزی نمیترسد و خوب توانست به دشمن غالب شود و خوب خط را شکست و از همه زودتر رسید به دجله و از دجله عبور کرد و این جور هم شجاعانه ایستاد جنگید و به بهترین نحو شهید شد.
* سردار علائی:
شهید باکری از زمانی که به عنوان تکاور به تنهایی میجنگید، در جنگ نقش داشت تا زمانی که به عنوان فرمانده لشکر 31 عاشورا بود. وقتی به عنوان نفر میجنگید جزو افرادی بود که در زمانی که آبادان در حصر عراق بود گروه آنها به عنوان خمپارهزن معروف بود.
شهید باکری فرماندهی نبود که از دور هدایت کند - دستور بدهد اهل این حرفها نبود. فرماندهی را هدایت میکرد و در خط مقدم بود دشمن را میدید احساس میکرد و هدایت میکرد. یک شب قبل از عملیات بود نصف شب بود (12 یا 1 شب) در همان مقری که بودیم تاریک هم بود صدایی آمد از صدایش شناختم به من گفت: یک لودری قرار بود بره تو خط و خارکریزها را تقویت کند و دو تا راننده قرار بود بیاد من اومدم دنبال آنها - ما هم رفتیم توی تاریکی در سنگرها صدا کردیم کسی پیدا نشد و ایشان برگشتند. صبح رفتیم دیدیم که ایشان به عنوان راننده لودر کار کرده و کارها را تمام کرده و این در حالی بود که چند شبانه روز هم استراحت نکرده بودند.
من رفتم پیشش، ایشان را دیدم که دشمن به شدت داره پاتک میکند و ایشان میخواهند بروند نزدیک و از آن نعل اسبی عبور بکند و داخل کیسهای بجنگد تا بتواند جلوی پاتکهای دشمن را بگیرد چون باید از آنجا نیرو عبور میداد خودش رفته بود جلو پل میزد تا نیروها عبور کنند. من احساس کردم آقا مهدی حال دیگری دارد هم داره پل میزنه و هم فرماندهی میکند و هم به نظر میرسد که داره میره.
همه وجودش خدا شده بود و هیچ چیز جز خدا برایش اهمیت نداشت و به این درجه از اخلاص رسیده بود و همه چیز در مسیر خدا برایش معنی داشت نیرو زیاد داشت و یا کم داشت، اسلحه داشت و یا نداشت میگفت: «خدا خواسته و لذا هیچ چیز جلودارش نبود.»
* سردار قربانی:
در اواخر آبان ماه همراه یک نفر دیگر میخواستیم برای شناسایی عراقیها برویم وقتی به محل رسیدیم. دیدیم فردی آنجا با دوربین ایستاده یک ژ3 در دست داشت و یک کلت کمری هم بسته بود که چهره و روحیه بشاشی هم داشت پرسیدیم شما کی هستید گفت من مهدی باکری هستم.
من توی عملیاتها دیدم با اینکه خودش فرمانده لشکر بود خودش در جلوی همه حرکت می کرد بیسیمچی را برمیداشت و میرفت در یکی از عملیاتها دیدم که در جلوی میدان مین ایستاده خطرناکترین جا که همه آتش دشمن آنجا بود داشت سیمخاردارها را باز میکرد و میدان مین را هموار میکرد. گفتم آقا مهدی تو چرا این کار را میکنی فرمانده لشکر هستی بگذار بچهها این کار را بکنند برو واسا بالاسر دیگر نیروها ایشان گفت نه اگر این کار را با موفقیت انجام دادم که بچهها درست از اینجا عبور کنند خدا دیگر کارها را درست میکند اینجا «معبر» مهمتر است.
*سردار ذوالفقار:
مهدی بهخاطر تربیت خوب خانوادگی و تأثیرپذیری شدید از ارزشهای دینی و مذهبی و به دلیل روحیات انقلابی و برخورداری از روحیه مردمداری شدید او را در میان همه ممتاز ساخته بود. هرچه کارها مشکل میشد ذهنها متوجه چندجا میشد از جمله یکی هم مهدی باکری بود و متوسل به او میشد و او یگان خودش را بهکار میگرفت و راه را هموار و کار را آسان میکرد و فتوحات را برای رزمندگان آسان میکرد.
* سردار حسینی:
شهید باکری در زندگی برای خودش هیچ ارزشی قائل نبود همه چیز را برای خدا میخواست و همه تلاش او برای علُو انقلاب و مسئولان بود سعی میکرد دیگران راحت باشند.
* سردار علیاکبر پورجمشیدیان:
در مقابل دشمن رفتار آقا مهدی رفتار سخت و علیگونهای بود و دشمن که صدای مهدی را میشنید میفهمید که دیگر باکری به منطقه آمده و با ماها و دوستان و پیران رفتاری خداگونه داشت. آقا مهدی یک قسمتی از وقت خودش را گذاشته بود که نفس خودش را سرکوب کند. مثلاً توی تدارکات از ماشین، گونی آرد به دوش میگرفته و خالی میکرده و هیچکس هم او را نمیشناخت و این را که میگویم خودم دیدهام: لابهلای چادرها دولا میشه و چیزیهایی را برمیداره رفتم دیدم که آشغالهای دور بر را جمع میکنند آشغالهای آن بسیجیهایی را که خواب هستند و یا هنوز بیرون نیامدهاند. ایشان میتوانستند دستور دهند کسان دیگری این کار را بکنند ولی ایشان میخواستند این پیغام را به بنده و تاریخ بدهند که باید اول نفس را کشت سپس وارد مسئولیت و فرماندهی شد.
یکی از مهمترین دلایلی که لشکر ما توانست بره آنور و دوام بیاره وجود شخص آقا مهدی بود. آقا مهدی به این نتیجه رسیده بود که اگر میخواهد موفق بشه باید بره توی پیشانی عملیات باشد جلوی همه اما توی عملیات بدر که رفت جلو دیگر برنگشت عقب.
دلیل غریبی ما شاید بیشتر از دوری آقا مهدی باشد. مگر میشه کسی دوست و پدر مهربانی داشته باشه و دلش تنگ نشه امکان نداره. به جرأت میتونم بگم یک شب نشده که بخوابم و یاد آقا مهدی نکنم.
در زمان جنگ من گریه نمیکردم چون معتقد بودم در زمان جنگ انسان باید مقاوم باشد ولی خبر آقا مهدی ما را به گریه واداشت و آن شب، شب بسیار تخلی بود و احساس کردیم که همه چیز لشکر 31 عاشورا را از دست دادیم. واقعاً نتوانستم خود را نگه دارم و گریه کردم و خودم را خالی کردم.
تولد و کودکی
به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یک خانواده مذهبی و باایمان متولد شد. در دوران کودکی، مادرش را – که بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باکری به دست دژخیمان ساواک) وارد جریانات سیاسی شد.
فعالیت های سیاسی – مذهبی
پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد. شهید باکری در طول فعالیت های سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواک) تحت کنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از کشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل کشور فعال شود. شهید مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی(ره) – در حالی که در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی کرد و فعالیت های گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی
بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت. ازدواج شهید مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزندهای برای مردم انجام داد.
شهید باکری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاش های گستردهای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگان و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعالیت های شبانهروزی در مسئولیت های مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تکلیف خویش را در جهاد با کفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبههها شد.
نقش شهید در دفاع مقدس
شهید باکری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتحالمبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزی ها موثر باشد. در این عملیات یکی از گردان ها در محاصره قرار گرفته بود، که ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بینظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیتالمقدس (با همان عنوان) شرکت کرد و شاهد پیروزی لشکریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود. در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحت هایی که داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بیسیم هدایت کند. در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بیامان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصمم تر از پیش در جبههها حضور مییافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانهروز تلاش میکرد. در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشکر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاک گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیک آزاد شد. شهید باکری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یک، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشکر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداکار، در انجام تکلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همهجانبهای را از خود نشان داد. در عملیات خیبر زمانی که برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است. و در نامهای خطاب به خانوادهاش نوشت: « من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا میباشد همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود.» تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبههها، او را از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سال ها در کنارش بود بازداشت. برادری که در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبههها، پا به پای مهدی، جانفشانی کرد. نقش شهید باکری و لشکر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی که آنان در دفاع پاتک های توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر کسی پوشیده نیست. در مرحله آماده سازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به کندی میگذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب کرد و چونان مرشدی کامل و عارفی واصل، آنچه را که مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بکار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.
بیانات شهید قبل از شروع عملیات بدر
همه برادران تصمیم خود را گرفتهاند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاکید میکنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده کنیم. هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما میگرداند. اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک نفر بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است. تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شد سکوت را رعایت کند، دندان ها را به هم بفشارد و فریاد نکند. با هر رگبار سبحانالله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه کرده و با سازماندهی مجدد کار را ادامه دهید. حداکثر استفاده از وسایل را بکنید. اگر این پارو بشکند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایق ها باید عملیات بکنیم. مهدی در شب عملیات وضو میگیرد و همه گردان ها را یک یک از زیر قرآن عبور میدهد. مداوم توصیه میکند: برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا باشد. از پشت بیسیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق میکند. لشکر عاشورا در کنار سایر یگان های عمل کننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شکستن خط دشمن میشود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود میپردازد.
در مرحله دوم عملیات، از سوی لشکر عاشورا حملهای نفسگیر به واحدهایی از دشمن که عامل فشار برای جناح چپ بودند، آغاز میشود. حملهای که قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع کامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ ثمره آن بود.
ویژگی های اخلاقی
شهید باکری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداکار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میکرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانوادهاش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند. او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم. شهید باکری از انسان های وارسته و خودساختهای بود که با فراهم بودن زمینههای مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود. زندگی ساده و بیریای او زبانزد همه آشنایان بود. با توانایی هایی که داشت میتوانست مرفهترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یک بسیجی زندگی میکرد. از امکاناتی که حق طبیعیاش نیز بود چشم میپوشید. تواضع و فروتنیاش باعث میشد که اغلب او را نشناسند. او محبوب دل ها بود. همه دوستش میداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق میورزید. میگفت: وقتی با بسیجیها راه میروم، حال و هوای دیگری پیدا میکنم، هرگاه خسته میشوم پیش بسیجی ها میروم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود. همه ما در برابر جان این بسیجیها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یک میلیون تومان هزینه – برای ساختن یک سنگر که حافظ جان آنها باشد – بشویم، یک موی بسیجی، صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا مهربان، سیمایی جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان مینمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان.
حجتالاسلام والمسلمین شهید محلاتی در مورد شهید باکری اظهار میدارند: « وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوی رأفت و محبت در برخورد با زیردستان بود.»
همسر شهید باکری در مورد اخلاق او در خانه میگوید: باوجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک می کرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش کارهای خودش را انجام میداد. اگر از مسئلهای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی میکرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند.
دوستان و همسنگرانش نقل میکنند: به همان میزان که به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمههای شب از خواب بیدار میشد، با خدای خود خلوت می کرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه میخواند. خواندن قرآن از کارهای واجب روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش مینمود. شهید باکری در حفظ بیتالمال و اهمیت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر میداشت و از نوشتن با خودکار بیتالمال – حتی به اندازه چند کلمه – منع میکرد. همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاکید میکرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشکر بعد از هر عملیات به منزلشان میرفت و از آنان دلجویی میکرد و در رفع مشکلات آنها اقدام میکرد. او میگفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلتترین زندگیهاست.
نحوه شهادت
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا(ع) خواسته بود که خداوند توفیق شهادت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و از ایشان درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند. این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناک ترین صحنههای کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد، تلاش مینمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتک های دشمن تثبیت نماید، که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آب های هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست. او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقی آتشین به اباعبداللهالحسین(ع) و کولهباری از تقوی و یک عمر مجاهدت فی سبیلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیکران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باکری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده میدانست و تنها به لطف و کرم خداوند تبارک و تعالی امیدوار بود. در وصیت نامهاش اشاره کرده است که: چه کنم که تهیدستم، خدایا قبولم کن.شهید محلاتی از بین تمام خصلت های والای شهید به معرفت او اشاره میکند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان میکند و از زبان شهید می گوید: خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگ هایم جریان مییافتی تا همه سلول هایم هم یارب یارب میگفت. این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است که تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوک معنوی به آن دست یافته بود.
گوشه ای از وصیت نامه
عزیزانم! اگر شبانهروز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام(ره) را به ما عنایت فرموده، باز هم کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسههای درونی و دنیافریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چاره ساز ماست.
... بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست.
... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب، مقلد امام(ره) باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله(ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل(ع) برای اسلام بار بیایند.
مدتی از اسارتمان میگذشت. از حداقل حقوق انسانی بیبهره بودیم. وضعیت بهداشت اردوگاه، بسیار اسفبار بود. هر چه قدر ما به نظافت اهمیت میدادیم، عراقیها در کثیفکاری اصرار داشتند. خیلی از بچهها به خاطر همین وضع، دچار بیماری شدند. وقتی به نیروهای صلیب سرخ که برای سرکشی به اردوگاه آمده بودند اعتراض کردیم، در پاسخ گفتتند: ما هم که به هتلهای لوکس بغداد میرویم، اوضاع همینطور است! شاید خصلت آنهاست که بهداشت برایشان اهمیتی ندارد.
وقتی اوضاع بهداشت اینگونه بود خودتان حدس بزنید امور درمانی چه وضعیتی داشت! عراقیها برای آنکه کسی را به بیمارستان ببرند یک ماه او را معطل میکردند. رفتن به بیمارستان هم برای خودش دردسری شده بود. اینطور نبود که در بیمارستان، او را مثل بقیه بیماران معالجه کنند. برای مثال، اسیری را که به خاطر مشکل آپاندیس به بیمارستان موصل رفته بود، دست یک دانشجوی بیتجربه سپردند تا او را جراحی کند. این اسیر متاسفانه در اتاق عمل به شهادت رسید. به مرور برای ما ثابت شد که رفتن به بیمارستان مساوی است با مرگ. باید فکر دیگری می کردیم. خودمان باید دست به کار می شدیم و چارهای میاندیشیدیم. اما مگر می شد در آن شرایط سخت و کمبود شدید امکانات اولیه درمانی فکری برای علاج این مشکل کرد؟
باید با شرایط کنار میآمدیم و میپذیرفتیم که نمیشود به دشمن اعتماد کرد. باید روی پای خودمان می ایستادیم.
دکتر مسعود اسیری بود اهل کرمانشاه. جوانی لاغراندام و قدبلند که قسمتی از موهای سرش ریخته بود. او توانست اعتماد عراقیها را به خود جلب کند. به کمک چند نفر از اسرایی که در امور درمانی سررشتهای داشتند تیمی را تشکیل داد. اوایل سعی میکرد بیشتر به پزشک عراقی که هر چند روز یکبار به اردوگاه می آمد کمک کند. اما به مرور خودش کارها را دست گرفت. او گاه به دور از چشم عراقیها جراحیهای کوچک را خودش انجام میداد. همان جراحیهایی که ممکن بود کار یک اسیر مظلوم را پس از یک ماه معطلی توسط عراقیها به مرگ برساند. دکتر مسعود توانست داروخانهای مخفی را نیز در اردوگاه راهاندازی کند. بچهها داروهایی را از درمانگاه به سرقت! میبردند و تحت نظارت دکتر مسعود مخفیانه نگهداری میکردند. این اقدام پیشگیرانه برای مواقعی بود که عراقیها برای آزار اسرا سعی میکردند داروی کمتری را در اختیار آنها بگذارند. یکی از مهمترین مشکلات درمانی اسرا درد دندان بود. از مسواک و خمیر دندان و... خبری نبود که هیچ، به دلیل عدم دسترسی به غذاهای مقوی، دندانها به مرور دچار ضعف و آسیب میشدند. بعضی اسرا پیش از اسارت دچار دنداندرد بودند. بعضی نیز هنگام اسارت و ضرب و شتم بهدست عراقیها دچار آسیب شده بودند. از آن طرف عراقیها خیلی به دنداندرد اسرا توجهی نداشتند و درمان آن برای عراقیها اهمیتی نداشت. دکتر مسعود و دستیارانش در این زمینه نیز توانستند به خودکفایی برسند! بعضی وقتها آدم احساس میکند درد دندان کشنده است. به لطف خدا این مشکل ما نیز برطرف شد. اما خوب است بدانید تیم پزشکی اسرا برای معالجه دندانها از چه وسایل ابتکاری استفاده مینمودند. آنها گلهای سیم خاردار اطراف حیاط را مخفیانه میکندند و آن را صاف کرده و نوکش را آن قدر روی زمین میکشیدند که تیز میشد و به صورت میله هفت تا ده سانتی درمیآمد. از این میله به عنوان مته دندان پزشکی استفاده میکردند. میله دیگری را هم درست کردند که برای عصبکشی بود. آن را در آتش داغ کرده و بعد از اینکه دندان را خالی میکردند چند قرص مسکن به مریض میدادند. چند نفر هم مریض را نگه میداشتند تا عصبکشی انجام شود! چند روز بعد دندانش را پر میکردند. پر کردن دندان در اسارت هم برای خودش داستانی دارد. داستانی که نشان میدهد نبود امکانات نمیتواند توجیهی برای نمیتوانیم و نمیشود و... به حساب بیاید. ابتکار تیم پزشکی در نوع خود بینظیر بود. آنها زرورق آلومینیومی پاکت سیگار عراقیها را جمعآوری میکردند و از آن برای پرکردن دندان اسرا استفاده مینمودند. دکتر مسعود و دستیارانش در آنجا زگیل یا میخچه پا را هم عمل کرده و در میآوردند.