معرفی وبلاگ
اين‌جا محفل عشق است و شاهدان زنده‌اند و نظاره‌گر کار واماندگان دنيا و خداوند به برکت نام آن‌ها گره از نام واماندگان مي‌گشايد.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11130
تعداد نوشته ها : 18
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

همسر شهید همت: صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با 2 ساعت تاخیر آمد. گفت: ماشین خراب شده حاجی. باید بردش تعمیر.
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد. داد زد و گفت: برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ آخر من به تو چی بگویم؟
من از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجیدم. چون ابراهیم 2 ساعت دیگر مال من بود. روزهای آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبانی بود ، خیلی عصبانی بود آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها که گذاشته بودیمشان گوشه اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند ، گریه می کرد. یک بار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهایش را در بیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه است. دید نه. گریه اش فقط برای این است که می خواهد بیاید بغل من.
گفت زیاد به خودت مغرور نشو دختر! اگر این صدام لعنتی نبود ، بهت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.
با بغض گفت: خدا لعنتت کند ، صدام ، که کاری کردی بچه مان هم نمی شناسدمان.
ولی آن روز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش. می آمد جلوی ابراهیم ، اداهای بچگانه درمی آورد می گفت بابایی د.
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد. ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت. توی خودش بود.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم. عصبانی شدم گفتم تو خیلی بی عاطفه ای ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی ، حالا هم که به این بچه ها. جوابم را نداد. رویش را کرد آن ور.
عصبانی تر شدم گفتم با تو هستم مرد ، نه با دیوار.
رفتم روبه رویش نشستم. خواستم حرف بزنم که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.
گفتم حالا من هیچی ، این بچه چه گناهی کرده که....
رفتنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دور ما می چرخید ، قربان صدقه مان می رفت ، می گفت ، می خندید ، ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند ، خیالش راحت بشود و برود.
مارش حمله که از رادیو بلند شد ، گفت عملیات در جزیره مجنون است. به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده ، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم اینجا؟
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز یک نفر شهید شده اند.
گفت چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.
عملیات خیبر را می گفت ، در جزیره مجنون. تعدادشان 13 نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش 3 تا نقطه گذاشت. گفتم کیه این چهاردهمی! گفت: نمی دانم.
لبخند زد و نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن 14 و آن 3 نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند ، چون نرفت مثل هر بار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین ببندد. نشست دم در ، با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانه عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود. توی راه می خندید. به مهدی می گفت بابا تو روز به روز داری تپل و مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟
اصلا نمی گفت من یا ما. فقط می گفت مادرت.
می گفت: اینقدر نخور بابا ، خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد ، یکی از بچه ها را داد دستش ، ازش تشکر کرد ، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد. بخصوص برای مصطفی ، که آنجا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر ابراهیم نبود. می خواست حسابش را صاف کند با تشکرهایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من گفت ، مثل همیشه حلالم کن ، ژیلا.
خندید و رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم و نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید. که چطور داشت می رفت. که چطور داشت از دستم می رفت و چقدر آن لباس سبز بهش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش ؛ نشد ، نرفتم ، نخواستم. به خود می گفتم بازمی گردد. مطمئنم.
اما حالا آمدم معراج شهدا و بالای تابوتش نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم است. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظرش باشم. اما نمی شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هر کسی مرا می دید ، می فهمید حال عادی ندارم و خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم. یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم ، التماسش می کردم ، به سر خودم می زدم که مرا هم با خودش ببرد و وقتی می دیدم هنوز زنده ام می گفتم من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی ، بی معرفت.
دو سه بار غش کردم ، آن هم من که هرگز فکرش را نمی کردم توی سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمتهای شما برای مادرتان است.
به من می گفت من نگران بچه ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نیستم. چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند.
می گفتم چه حرفها می زنی تو؟ رفتنی اگر باشد هردومان با هم.
می گفت تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلایی توی زندگی شان پیدا شود. مطمئنم از همه نظر ، حتی عاطفی ، تامین شان می کنی ، ژیلا.
می گفت خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟
او امروز مرا می دید. به خوابم هم که آمد ، با برادرش ، جلو نیامد بام حرف بزند.
به برادرش گفتم چرا ابراهیم نمی آید جلو؟
گفت از شما خجالت می کشد. روی جلو آمدن ندارد.
خودش می دانست ، هنوز هم می داند ، که طعم زندگی با او را اصلا از جنس دنیا نمی دانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت من از خدا خواسته ام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی.
می گفتم اگر بهتر از من ، بسازتر از من گیر آوردی چی؟
می گفت قول می دهم ، مطمئن باش که فقط منتظر تو می مانم.
خدا وعده بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقین دارم ابراهیم جفت نیکوی من است.
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم ، وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.
گاهی حتی با دوستهام شوخی می کنم می گویم من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.
دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چند تا از زنهای شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم.

محسن رضایی: اولین باری که درجنگ به کسی عنوان سیدالشهداء دادند در همین عملیات خیبر بود برای «حاج همت»درس می دادم آنجا ، شیمی ، الان هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته و اصلا ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مامن دوستهای ابراهیم و خانواده هاشان.
یک بار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ما.
سختی ها را این طور تحمل می کردم. گاهی هم البته کم می آوردم. مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود. نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید و نه من. دم صبح ، نزدیک اذان ، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار ساکتش کن!
خوابم نبرد. مطمئنم ، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت. دو سه بار دست کشید به سرش و... من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده. به خودم گفتم این حالت حتما از نشانه های قبل از مرگ بچه است. خیلی ترسیدم. آفتاب که زد ، بی قرار و گریان ، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت این بچه که چیزیش نیست.
حضورش را گاهی این طور حس می کردیم. او همه جا با من است ، او همه جا با ماست ، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت ، درآن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود: سلام بر همسر مومن و مهربان و خوبم.
گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود ، ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم. مدام تو را اینجا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی ، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.

اکبر حاج محمدی: ما گردان 410 بودیم ، از لشکر 41 ثارالله (ع)... صبح آن روز ، به گمانم نزدیک ساعت 8 ، سید حمید میرافضلی و حاج همت آمدند برای بازدید خط. فرمانده لشکرمان حاج قاسم سلیمانی و رضا عباس زاده هم بودند. حاج همت را من هنوز درست نمی شناختم. به من گفت بروم پیامی را از بی سیم به یکی از تیپهای لشکرش ابلاغ کنم و زود برگردم. سیدحمید نشسته بود ترک موتور حاج همت. رفتم ابلاغ کردم و سریع برگشتم. نبودند! نه سید ، نه حاجی. گفتم: کجا رفته اند؟ گفتند: همین الان رفتند. بعد فهمیدم با هم رفته اند به طرف چهارراه مرگ ، توی خود جزیره جنوبی مجنون.

مهدی شفازند: سوار بر موتورهایمان ، راه افتادیم. موتور حاج همت و میرافضلی که ترک حاج محمدی نشسته بود ، از جلو می رفت و من هم پشت سرشان. فاصله مان با هم دو ، سه متری بیشتر نبود. سنگر پایین جاده بود و برای رفتن رو پد وسط ، باید از پایین پد می رفتیم روی جاده. همین کار، باعث می شد دور و شتاب موتور کم بشود. البته این ، کار هر روزمان بود. عراقی ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد ، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه شان می خورد ، تیر مستقیمش را شلیک می کرد. ما موتورها را با گل مالی بدنه شان استتار کرده بودیم ، با این حال عراقی ها باز ما را می دیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود.
موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من می گفت الان گلوله شلیک می شود.
رو به حاج همت گفتم: حاجی! این جا را پرگازتر برو! در یک آن ، گلوله شلیک و منفجر شد. دودی غلیظ آمد، بین من و موتور حاج همت قرار گرفت.
صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلا چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی ها همسفر بوده ام. در یک لحظه ، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. 2جنازه هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همین مسیر آمده بودم. اینجا که جنازه ای نبود. پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمی دانم شاید آن لحظه دچار موج گرفتگی شده بودم.
شاید هم این کار خدا بود. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود. او را که برگرداندم ، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلا شناخته نمی شد. در یک آن ، همه چیز یادم آمد! عرق سردی روی پیشانی ام نشست. رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمی توانستم باور کنم که این ، جسد سیدحمید است. از لباس ساده اش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم همت و سیدحمید ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهای زیبایشان است. خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد ، بهترین چیزش را می گیرد و چه چیزی بهتر از چشمهای آنها؟!

محسن رضایی: در تماس بی سیم با فرمانده قرارگاه جزیره جنوبی ، گفتم حاجی چطوره؟ وضع اش را سریع بگو. گفت گفتنی نیست. گفتم ولی تو به من می گویی. چی شده؟ گفت همت شهید شده! نتوانستم بایستم. نشستم... عراقی ها حتی جشن گرفتند. توی رسانه هاشان با خوشحالی اعلام کردند یکی از فرمانده های قوی ایران را کشته اند. اولین باری که در جنگ به کسی عنوان سیدالشهداء دادند ، در همین عملیات خیبر بود برای «حاج همت». 

سه شنبه دوم 6 1389 19:9

فرزند شهید همت گفت: انسانهای بزرگ همواره مظلوم هستند و شهید همت هم از همین دسته افراد بود. "محمد مهدی همت" افزود: نام حاج ابراهیم همت برای همیشه در تاریخ ایران باقی ماند و این بسیجی‌ها بودند که اسم همت را جاودانه کردند. وی تصریح کرد: شهید در دوران زندگی خود هر کاری را برای رضای خدا انجام می‌داد و رضایت خداوند برایش بسیار مهم بود، چرا که رضایت خلق و خشنودی مردم را در رضا و خشنودی خدا می‌دانست. وی اظهارداشت: شهید همت به بسیجیان عشق می‌ورزید و در عملیات‌ها همواره به بسیجیان اهمیت می‌داد تا مبادا خسته و گرسنه بمانند. وی خاطرنشان کرد: شهید همواره عشق به خط اول جبهه و مقدم داشت و در جبهه با خدا عهد کرده بود تا به مقام اولیاء الله شدن نرسد از دنیا نرود. وی به روحیه دینداری شهید اشاره کرد و گفت: او همیشه غرق در عرفان و ایمان بود و هیچ گاه به پست و مقام اشاره نمی‌کرد. ولی‌الله همت برادر شهید همت گفت: شهید همت مشتاقانه برای پیروزی انقلاب تلاش می‌کرد. مهدی همت اظهارداشت: روحیه معنوی وعرفانی از دوران کودکی در او پدیدار بود و در زمان نوجوانی با هم سنین خود از نظر ایمانی و اعتقادات مذهبی بسیار تفاوت داشت. وی خاطرنشان کرد: همت همواره در زمینه‌های فرهنگی به خصوص مسائل دینی فعال بود و برای تشویق جوانان از حقوق معلمی خود کتاب تهیه می‌کرد. وی افزود: این شهید بزرگوار تمام زندگی‌اش را وقف انقلاب و مردم کرده و برای پیشرفت انقلاب از هیچ کوششی دریغ نکرد. فرزند شهید همت در پایان گفت: همه ما باید همواره ادامه‌دهندگان راه شهدا باشیم و از روش زندگی آنها درس و الگو بگیریم.

سه شنبه دوم 6 1389 19:8

دوران کودکی

به روز 12 فروردین  سال 1334 هـ.ش در شهرضا در خانواده مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلی و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید. محمد ابراهیم در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهی می کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید. پدرش از دوران کودکی او چنین می گوید: «هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه         برمی گشتم، می دیدم فرزندم تمامی خستگی ها و مرارت ها را از وجودم پاک می کرد و اگر شبی او را نمی دیدیم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می شد از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملا فرا گیرد و برخی از سوره های کوچک را نیز حفظ کند.

دوران سربازی:

در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت- به گفته خودش تلخترین دوران عمرش همان دو سال سربازی بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسئولیت آشپزخانه را به عهده او گذاشته بودند. ماه مبارک رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: «اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بیخبران فرمان می دهند تا حرمت مقدسترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیر پا بگذاریم.»اما این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستمشاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتاب ها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می شد تاثیر عمیق و سازنده ای در روح و جان محمد ابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتاب ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند وبه روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.

  دوران معلمی:

پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید و در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش  آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام(ره) و یارانش آشنا کند. او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی و افری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بی باک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمی ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و به طور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت و آمد می کرد. سخنرانی های پر شور و آتشین او علیه رژیم  که بدون مصلحت اندیشی انجام می شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهر به شهر می گشت تا از دستگیری در امان باشد. نخست به شهر فیروز آباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی های پرشور مردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید.ماموران رژیم در هر فرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می کرد تا این که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره)، به پیروزی رسید. 

فعالیت های پس از پیروزی انقلاب :

شهید همیت پس از پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش  تشکیل داد. آنها با تدبیر و درایت و نفوذ خانوادگی که در شهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه در اختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند. به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه در آمدند و هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسئولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت. به همت شهید بزرگوار و فعالیت های شبانه روزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار و اذیت مردم می پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی، تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید. از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که درآگاه ساختن جوانان وایجاد شور انقلابی تاثیر بسزایی داشت. اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت های گسترده فرهنگی پرداخت.

نقش شهید در کردستان و مقابله با ضد انقلاب:

شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخش هایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبازره بی امان و همه جانبه ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خود فروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر می نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می کردند و حتی تحصن نموده و نمی خواستند از این بزرگوار جدا شوند. رشادت های او در برخورد با گروهک های یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشت های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دیماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزاد سازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است. 

شهید همت و دفاع مقدس:

پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همیت به صحنه کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید.او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل دهند.در عملیات سراسری فتح المبین، مسئولیت قسمتی از کل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.شهید  همت در عملیات پیروزمند بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمد رسول الله (ص) فعالیت و تلاش تحصین برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق می توان گفت که او  و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد. در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 در منطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اکرم (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم – که او فرمانده قرارگاه ظفر بود – سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهید حاج همت، مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سید الشهدا(ع) بود، بر عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کانی مانگاه در آن مقاطع از خاطره ها محو نمی شود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید و الامقام و رزمندگان لشکر محمد رسول الله (ص) در جریان عملیات خیبر در منطقه طلائیه و تصرف جزایر مجنون و حفظ آن با وجود پاتک های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می گردد. مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین بر انگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:«... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی از خاکستر چیز دیگری باقی نیست!»اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی خوابی های مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر حفظ جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی می گفت: «برادران، امروز مساله ما، مساله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نماییم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم ،که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی.» 

  ویژگی های برجسته شهید:

او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه ای برای دیگران بودکه جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می کرد و سخت ترین و مشکل ترین مسئولیت های نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت. سردار سرلشکر رحیم صفوی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درباره وی چنین می گوید:

«او انسانی بود که برای خدا کار می کرد و اخلاص در عمل از ویژگی های بارز او بود، ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریت های سنگین بر عهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، در مقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الکفار، رحماء بینهم» بود. همت کسی بودکه برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش می کرد که دستورات را باید موبه مو اجرا کرد. وقتی دستوری هر چند خلاف نظرش به وی ابلاغ می شد، از آن دفاع می کرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف ،عبادی و نیایشگر داشت.»

پدر بزرگوارش می گوید:«محمد ابراهیم از سن 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیب های سیاسی و نظامی، هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفر طولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را به همه خستگی هایش تا پگاه، به نماز و نیایش ایستاد ووقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمی گرفتی.» این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا و نیایش بر نداشت. نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم می شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیز را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زمان که برای دیدار خانواده اش به شهرضا می رفت، در آنجا لحظه ای از گره گشایی مشکلات و گرفتاری های مردم باز نمی ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق الله بود. شهید همت آنچنان با جبهه و جنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود. او بسان شمع می سوخت و چونان چشمه ساران در حال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می بخشید و با همان کم، قانع بود و در پاسخ کسانی که می پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ می گفت: «من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است!»او فرماندهی مدیر و مدبر بود. قدرت عجیبی در مدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام می گذاشت و عمل می کرد، در عین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیزداشت . کسی را که در انجام دستورات کوتاهی  می نمود بازخواست می کرد و کسی را که خوب عمل می کرد تشویق می نمود.بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می رفت. به مسائل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی بسیار می اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.

از ویژگی های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیجیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می کرد. «من خاک پای بسیجیان هم نمی شوم.ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی شدم.»وقتی در سنگر های نبرد، غذای گرم برای شهید همت می آوردند سوال می کرد: آیا نیروهای خط مقدم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را می خورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمی شد دست به غذا نمی زد.شهید همت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسئولان امر تاکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار و استقامت کم نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می گفت، عمل می کرد. عشق و علاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.

نحوه شهادت:

شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید می شویم و یا جزیره مجنون را نگه می داریم.»رزمندگان لشکر نیز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی اش اصابت می کند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اکبر زجاجی، دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند

سه شنبه دوم 6 1389 19:4

دستهای مجروح را که آستینهایش پاره و خونی بود از نظر گذراندم، خیلی ناجور خون ریخته بود و دستهایش سرخ و سیاه شده بود . حاج احمد رو به بسیجی مجروح کرد و گفت:

ـ چند روزه که اینجا بستری هستی؟

مجروح گفت: «حدود یک هفته». حاجی پرسید: «چرا دستهایت خونی است؟» جوان گفت: « خب تیر خوردم، خونی شده.» حاجی با همان عصبانیت پرسید: «کسی دستهایت را نشسته؟» مجروح گفت: «نه».

حاج احمد با همان غیظ به مجروح گفت: چرا خودت دستهاتو نشستی؟» او گفت: «خب نمی‌تونستم راه برم، برام سخته.» حاجی گفت: «از کسی نخواستی که دستهایت رو بشوره؟» مجروح گفت : «چرا، چند بار به پرستارها گفتم ولی کسی به حرف و خواسته ‌ام توجهی نکرد» در نهایت حاجی از او پرسید: «از این بیمارستان راضی هستی؟» که بسیجی مجروح گفت: «نه! خیلی اذیتم می‌کنند….. با همین دستهای خونی غذا خوردم و…»

حرفهای مجروح، مثل پتک بر سرم فرود می‌آمد. حاج احمد با چشمانی سرخ از خشم رو به من کرد و گفت: « چرا وضع اینجا این جوری است؟» گفتم: «آخه برادر احمد، من یک ساعت نمی‌شه که از مرخصی اومدم.» این حرف عصبانیت او را بیشتر کرد و غرید:

تو یک ساعته که از مرخصی  اومدی و به این بخش سر نزدی و قبل از سرزدن به مجروحها رفتی پای غذا خوردنت؟…

در همان حال چنگالی را که روی میز بود برداشت و به طرفم پرت کرد و من خیلی سریع گریختم.

داد و فریاد حاجی بالا گرفت. به او گفتم اجازه بدهد که من توضیح بدهم. یک ربعی که از قضیه گذشت، نشست گوشه‌ای و شروع کرد به گریستن. می‌دانستم همیشه  این گونه بود. او که در جنگ و رویارویی با دشمن از هیچ چیز نمی‌ترسید و باکی نداشت، در برابر ناراحتی بچه بسیجی‌ها زار زار می‌گریست و مثل پدری دلسوز می‌سوخت. با هق هق گریه گفت:

ـ آخه تو خجالت نمی‌کشی؟ بچه‌ها با این عشق و علاقه اینجا بجنگند بعد مجروح بشن و بیان توی این بیمارستان بخوابند اون وقت شما به این راحتی کوتاهی کنید؟

گفتم: «آخه حاجی، اینجا توی بیمارستان، سلسله مراتب داره…» هنوز حرفم تمام نشده بود که حاجی سرم فریاد زد:

ـ این سلسله مراتب بخوره توی سرت. سلسله مراتب که نمی‌تونه به یه مجروح، خوب برسه به چه درد می‌خوره؟

با همان خشم از در بیمارستان خارج شد و رفت. خیلی ناراحت شدم، نمی‌دانستم چطوری مسئله را حل کنم.

شب، حاج احمد مرا خواست. پهلویش که رفتم با گریه مرا در آغوش کشید و از اینکه آن طوری برخورد کرده بود عذر خواست، بدجوری حالم را گرفت. چون تقصیر از ما بود. با گریه گفت:

ـ به خدا دلم برای بچه‌های بسیجی می سوزه، پدر و مادرشان با یک امید و آرزویی اینها را بزرگ کرده‌اند و به این راحتی برای رضای خدا از آنها دل کنده‌اند و فرستاده‌اند اینجا، اون وقت ما درباره رسیدگی به وضعشان کوتاهی می‌کنیم.    راوی:مجتبی عسگری(از همرزمان حاج احمد متوسلیان)

سه شنبه دوم 6 1389 19:3

به سال 1332 ه.ش در خانواده‌ای مومن و مذهبی در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل ابتدایی خود را در دبستان اسلامی «مصطفوی» به پایان برد. ضمن تحصیل، به پدرش که در بازار به شغل شیرینی فروشی اشتغال داشت، کمک می‌کرد. احمد در همان سال های نوجوانی با شرکت فعال در هیات های مذهبی و کلاس های قرآن در مساجد جنوب شهر، از ظلم و جنایات رژیم منحوس پهلوی آگاه شد و با سن و سال کمی که داشت قدم به میدان مبارزه با طاغوت گذاشت. پس از پایان دوره ابتدایی، در هنرستان صنعتی، شبانه به تحصیل ادامه داد و در سال 1351 موفق به اخذ دیپلم گردید. سپس به خدمت سربازی اعزام شد و در شیراز دوره تخصصی تانک را گذراند و پس از آن، به سرپل ذهاب اعزام شد.

فعالیت سیاسی – مذهبی

او در دوران سربازی، فردی مذهبی و مومن بود و در بحث ها، مخالفت خود را با رژیم ستمشاهی بیان می‌کرد. پس از اتمام خدمت سربازی، در یک شرکت تاسیساتی خصوصی استخدام شد و بعد از چند ماه، به خرم‌آباد منتقل گردید و به فعالیت های سیاسی- تبلیغی خود ادامه داد. تا اینکه پس از مدت ها تعقیب و گریز، در سال 1354 توسط اکیپی از کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک دستگیر و روانه زندان شد و مدت پنج ماه را در زندان مخوف فلک‌الافلاک خرم‌آباد در سلولی انفرادی گذراند. به روایت همرزمانش، با وجود تحمل شکنجه‌های جسمی و روحی فراوان، حسرت شنیدن یک آخ را هم بر دل سیاه مزدوران ساواک گذاشت، تا اینکه او را به بند عمومی منتقل کردند و حدود نه ماه را نیز در آنجا گذراند و با بالاگرفتن موج انقلاب اسلامی از زندان آزاد گردید و به آغوش ملت بازگشت. پس از آزادی، در شروع قیام های خونین قم و تبریز در سال 1356، نقش رابط و هماهنگ کننده تظاهرات را در محلات جنوبی تهران عهده‌دار شد و رابطه‌ای تنگاتنگ با حرکت های مکتبی محافل دانشجویی و روحانیت مبارز تهران داشت. با شدت یافتن روند نهضت اسلامی و رویارویی مردم با مزدوران طاغوت، بارها تا پای شهادت پیش رفت و در روزهای 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش و ایثار چشمگیری از خود نشان داد. با پیروزی معجزه آسای انقلاب اسلامی، مسئولیت تشکیل کمیته انقلاب اسلامی محل خویش را عهده ‌دار شد. پس از شکل گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این ارگان پیوست و دوشادوش سایر همرزمانش با حداقل امکانات موجود به سازماندهی نیروها همت گماشت.

مبارزه با ضدانقلاب در کردستان

پس از شروع قائله کردستان در اسفندماه سال 1357 به همراه 66 تن از همرزمانش داوطلبانه عازم بوکان شد و به دلیل ابتکار عمل هوشیارانه و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند و منطقه را از لوث وجود ضدانقلابیون که در راس آنها دمکرات ها قرار داشتند، پاکسازی نماید. او پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان، به شهرهای سقز و بانه رفت.. در ابتدای ورود به شهر بانه، به تلافی کمین ناجوانمردانه‌ای که ضدانقلابیون به نیروهای ستون ارتش زده بودند، طی یک عملیات دقیق ضدکمین خسارات سنگینی به آنان وارد آورد که در این نبرد، چهارصد اسیر و دویست کشته از ضدانقلاب برجای ماند. پس از آن به همراه گروهی از رزمندگان از جمله معاون خود (شهید محمد توسلی) برای فتح سنندج راهی این شهر شد. ستون تحت فرماندهی او از سمت راست شهر، حلقه محاصره ضدانقلاب را در هم شکست و به همراه سرداران رشیدی چون محمد بروجردی و اصغر وصالی، سنندج را آزاد نمود و کمر تجزیه‌طلبان را شکست.  در زمستان سال 1358 به او ماموریت داده شد تا جاده پاوه – کرمانشاه را که در تصرف ضدانقلاب بود، آزاد کند. عملیات با فرماندهی او و همکاری سپاه پاوه شروع و با موفقیت کامل به انجام رسید و ایشان به همراه سایر برادران، وارد شهر پاوه شدند. پس از مدتی، با حکم شهید بروجردی، به فرماندهی سپاه پاوه منصوب گردید.  

آزادسازی شهر مریوان

اوایل خرداد 1359 ماموریت آزادسازی شهرستان مریوان که در تصرف گروهک های محارب بود، به وی محول شد. تسلط ضد انقلاب در مریوان به گونه‌ای بود که از پادگان این شهر می‌توانستند افرادی را که در سطح شهر تردد می‌کردند شمارش کنند. به همین دلیل، به محض نشستن هلیکوپتر در محوطه باند فرود، حاج احمد و همراهانش زیر آتش همه‌جانبه دشمن قرار می گیرند. حاج احمد پس از ورود به شهر و سازماندهی نیروها، با یورشی سهمگین و برق‌آسا توانست شهر مریوان و مناطق اطراف آن را از لوث وجود گروهک ها پاک نموده و در این شهر استقرار یابد. از همین زمان بود که مسئولیت فرماندهی سپاه مریوان به عهده ایشان گذاشته شد و بلافاصله به اتفاق شهدای بزرگواری چون حاج عباس کریمی، سید محمدرضا دستواره، رضا چراغی، حسین قوجه‌ای، حسین زمانی، محسن نورانی و علیرضا ناهیدی به پاکسازی مواضع مزدوران استکبار اعم از کومله، دمکرات و رزگاری پرداخت. ترس و وحشتی که از او بر دل سیاه ضدانقلابیون نشسته بود به حدی بود که به قول یکی از همرزمانش، هر وقت به ضدانقلاب خبر می‌رسید که حاج احمد قصد حمله به آنها را دارد، قوای ضدانقلاب، فرار را بر قرار ترجیح می‌دادند و مانند روباه از معرکه می‌گریختند. آزادسازی ارتفاعات دزلی مشرف بر شهر پنجوین عراق که در حکم سرپل نفوذ عناصر ضدانقلاب به خاک ایران اسلامی بود، را باید از دیگر دست‌آوردهای مهارت رزمی قاطعانه حاج احمد و گروه اندک همرزمش در کردستان دانست. جالب آنکه بنی‌صدر ملعون به شدت از هرگونه امدادرسانی لجستیکی به نیروهای سپاه در کردستان (از جمله مریوان) خودداری می‌کرد و حتی دستور اکید و مکتوب داده بود تا به سپاه مریوان حتی یک فشنگ هم تحویل داده نشود و بدین گونه حاج احمد در چنین وضع دشواری به نبرد مظلومانه سرگرم بود. پس از حذف باند بنی‌صدر از دستگاه اجرایی کشور – در دی ماه 1360 و در شب 27 رجب، مصادف با بعثت حضرت رسول اکرم(ص) – عملیات سرنوشت ‌ساز محمدرسول‌الله(ص) از دو محور مریوان و پاوه بر روی منطقه خرمال توسط حاج احمد و شهید حاج همت رهبری شد که در این محور، رزمندگان اسلام به مرزهای بین‌المللی رسیدند. این عملیات در حقیقت سنگ بنای تاسیس تیپ 27 حضرت رسول(ص) به شمار می‌رود.

شرکت در دفاع مقدس

حاج احمد در سال 1360 پس از بازگشت از مراسم حج، ماموریت یافت تا رزم بی‌امان خود را در جبهه‌های جنوب ادامه دهد. او از طرف سردار فرماندهی کل سپاه مامور شد با بکارگیری برادران سپاه مریوان و پاوه تیپ محمدرسول‌الله(ص) – که بعدها به لشکر تبدیل شد – را تشکیل دهد و فرماندهی تیپ مذکور را نیز خود به عهده گیرد. بدین ترتیب به فاصله کوتاهی حاج احمد و سایر سرداران نامی کردستان در معیت شهید بروجردی راهی جبهه‌های جنوب شدند تا تدابیر نوین دفاعی کشور، نظام فرهنگی یگان های رزمی منظم و مکانیزه سپاه در جنوب را سامان بخشیده و آزادسازی مناطق اشغالی خوزستان را سرعت بخشند. رزمندگان تیپ 27 محمدرسول‌الله(ص) برای ورود به مصاف فتح‌المبین پس از طی یک دوره فشرده آموزشی توسط حاج احمد، خود را آماده کردند و در شب دوم فروردین ماه سال 1360 در محور دشت عباس (چنانه) وارد عرصه پیکار شدند و در این نبرد پیروزمند نقش اساسی ایفا کردند. پس از مدتی زمینه اجرای عملیات بیت‌المقدس در دستور کار یگان های رزمی قرار گرفت. حاج احمد علاوه بر مسئولیت خطیر فرماندهی تیپ، در تمامی ماموریت های شناسایی شرکت داشت و با نفوذ به قلب مواضع دشمن از نزدیک راه‌ کارهای مناسب عملیات را شناسایی می‌کرد. در شب دهم اردیبهشت ماه سال 1361 عملیات بیت‌المقدس آغاز شد و رزمندگان اسلام به فرماندهی حاج احمد از دو محور به مواضع دشمن یورش بردند. نقطه آغاز عملیات، منطقه دارخوین به سمت جاده اهواز – خرمشهر بود که با عبور نیروها از ورود متلاطم کارون به سمت دژ مارد جهت‌دهی شده بود. با وجود حجم سنگین آتش کور و بی‌وقفه یگان های توپخانه ارتش بعث عراق، رزمندگان اسلام توانستند نیروهای دشمن را در این محورها زمین‌گیر کنند و کلیه پاتک های آنها را دفع نمایند.یکی از فرماندهان عملیاتی جنگ در مورد نقش حساس ایشان در عملیات بیت‌المقدس می‌گوید: اگر فرماندهی قاطع و عمل به موقع در بعد از ظهر روز اول عملیات بیت‌المقدس روی جاده اهواز – خرمشهر حاج احمد نبود عملیات به مشکلات زیادی برخورد می‌کرد. او در همان‌جا اسلحه کلاشینکف خود را به دست گرفت و تا مرز شهادت ایستادگی کرد و رزمندگان نیز با تأسی به او مقاومت بسیاری از خود نشان دادند که در نهایت جاده اهواز – خرمشهر حفظ شد. او به رغم جراحت وخیمی که از ناحیه پا داشت حاضر به ترک میدان نبرد نشد و با صلابت و اقتدار تمام از دژهای مستحکم و میادین متعدد مین، نیروهایش را عبور داد و در نهایت ساعت 11 صبح روز سوم خردادماه سال 1361 رزم‌آوران تیپ 27 حضرت رسول(ص) با جلوداری سردار حاج احمد متوسلیان در کنار سایر یگانهای سپاه به خاک مطهر خرمشهر قدم نهادند. ایشان در عصر همان روز طی سخنان کوتاهی خطاب به دریادلان بسیجی در برابر مسجد جامع خرمشهر چنین گفت: همه عزیزان ما که تا امروز در خوزستان غوطه‌ور شده و به شهادت رسیده‌اند برای حفظ اسلام عزیز بوده هرچند داغ فراقشان جگر ما را سوزاند، اما خدا را شکر که بالاخره توانستیم امروز با آزادی خرمشهر قلب اماممان را شاد کنیم.

در پی آزادسازی خرمشهر، حاج احمد در معیت سایر سرداران فتح خرمشهر به محضر فرمانده کل قوا حضرت امام خمینی(ره) مشرف شدند. در آن دیدار حضرت امام خمینی(ره) این سرداران دلاور، به ویژه حاج احمد را به گرمی مورد تفقد خاص خویش قرار دادند.

حضور در لبنان

هنوز طعم شیرین فتح خرمشهر را در ذائقه‌اش احساس می‌کرد که خبر تلخ تهاجم ارتش صهیونیستی به خاک لبنان را شنید. او در اواخر خرداد سال 1361 طی ماموریتی به همراه یک هیات عالی‌رتبه دیپلماتیک از مسئولین سیاسی – نظامی کشورمان راهی سوریه شد تا راه های مساعدت به مردم مظلوم و بی‌دفاع لبنان را بررسی نماید.

ویژگی های اخلاقی     

آگاهی و شناخت بالای ایشان در مسائل سیاسی – اجتماعی از جمله خصوصیات بارز این سردار بزرگوار بود. در تدبیر و تصمیم‌گیری هایش دقت‌نظر داشت. ضمن قاطعیت در کار، بر دل ها فرماندهی می‌کرد و همواره در بطن مشکلات حضور داشت. به همین دلیل، در سخت‌ترین شرایط،‌کسی او را تنها نمی‌گذاشت. امکاناتی را بیشتر از نیروهای تحت امر خود، به خدمت نمی‌گرفت. به رغم برخورد قاطعانه در امر فرماندهی،‌ از عاطفه بالایی برخوردار بود. علاوه بر فرماندهی، در کارهای جمعی مانند ساختن سنگر، نظافت محیط، شستن ظروف و ... با پرسنل تحت امر همراهی می‌کرد. علاقه به مطالعه و بحث پیرامون اخبار و رویدادها، از خصوصیات دیگر او بود. در مواقع مقتضی در جمع صمیمی همرزمانش پیرامون مسائل اعتقادی بحث می‌نمود. حاج احمد نسبت به شهدا و خانواده‌های محترمشان احترام خاصی قایل بود و در هر فرصتی به مزار شهدا می‌رفت و برای رسیدگی به معضلات و حوائج خانواده‌های این عزیزان تلاش می‌کرد و در غم فراق همرزمانش می‌سوخت. نقل می‌کنند: هنگامی که بر مزار شهید جهان‌آرا حاضر می‌شد، آن‌چنان از خود بی‌خود می‌شد که تا ساعت ها بی‌وقفه اشک می‌ریخت و با روح بلند او نجوا می‌کرد. برادر دیگری نقل می‌کند:شبی در جوار مرقد مطهر حضرت زینب(س) تا صبح به گریه و نماز مشغول بود. حوالی سحر به سیمایی بشاش و لبی خندان به سوی همسفرانش آمد و در پاسخ به سئوال دوستانش که خوشحالی او را جویا شده بودند، گفته بود: از سر شب داشتم در فراق برادران شهیدم، مخصوصاً شهید محمد توسلی اشک می‌ریختم. به عمه سادات متوسل شدم، تا بلکه ایشان در کارم عنایتی فرمایند. چند لحظه پیش ناگهان دیدم یک پیرمرد نورانی با محاسنی سفید و لباس بسیجی بر تن، کنارم آمد و ایستاد و گفت: پسرم! بی‌تابی نکن، لحظه اجابت دعایت نزدیک شده است.

نحوه اسارت

در چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی،‌مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک – توسط آدم‌ربایان دست‌نشانده رژیم تروریستی تل‌آویو گروگان گرفته شده و پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند،‌که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست. درحالی که همرزمان آن مهاجر الی‌الله، مشتاقانه چشم به راه هستند تا خبری از او و همرزمانش برسد...

سه شنبه دوم 6 1389 18:59

حال پشتوانه ما چه باید باشد و خودمان را چطور آماده کنیم. دو سه روز قبل با تعدادی از برادرهای مسئول توفیق ایجا شد که سفر 24 ساعته‌ای جهت توسل به آستان مقدس امام رضا برویم در آنجا به اتفاق جمع از حضرت خواستیم که خودشان در این عملیات پشتوانه ما باشند (صدای تعدای از حاضرین: یا امام رضا).
بعد خدمت امام رسیدیم فکر می‌کنم چون شما در حال آموزش بودید صبحت‌های امام را نشنیده باشید پس من لازم می‌دانم فرمایشات امام را خدمتتان عرض کنم:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم- اول این مطلب را بگویم وقتی شما را می‌بینم خوشحال می‌شوم. شما چهره‌هایی هستید که آبرو به اسلام و کشور دادید. با اطمینان قلب حرکت کنید و مطمئن باشید که مرکز قدرت که خدای تعالی است نصرت به شما عنایت داده است قدرت‌های دیگر پوشالی هستند این قدرت خداست که باقی است و خداست که وعده کرده است اگر نصرت دهید او را و شما را پیروز می‌کند و شکی نیست که اکنون شما حق تعالی، کشور اسلامی و اسلام را نصرت می‌کنید و آن روزی که انقلاب شروع شد ما هیچ نداشتیم پیروزی ما با دست خالی بدست آمد و بحمدالله تا به اینجا رسیده‌ایم که امروز مورد توجه تمام قدرت‌های بزرگ هستیم و تمام قدرت ها در این فکرند که با این انقلاب چگونه برخورد کنند مطمئن باشید از قدرت‌ها کاری ساخته نیست شما جنود خدا هستید و پیروزید آنهائی که در ابتدا حرکت خودشان را شروع کردند با طمانینه قلبی شروه کردند و از هیچ نترسیدند قدرت‌های بزرگ از آن جهتی که در شما هست که آن ایمان به خداست خبر ندارند لذا دائم می‌گویند ما دارای مشک هستیم آنها دارای موشک هستند ولی ایمان ندارند. شما ایمان دارید قلب‌هایتان با مبداء نور و قدرت پیوند خورده است پیوندی ناگسستنی اما آنها این را نمی‌فهمند شما مورد نظر امام زمان هستید و از آنجا که ایمان و قدرت و امام زمان را دارید همه چیز دارید، پشتوانه شما الهی است باید این پشتوانه را حفظ کنید و وقتی ما چنین تکیه‌گاهی داریم از هیچ چیز نمی‌ترسیم. الان جمهوری اسلامی یعنی اسلام. و این امانتی است بزرگ که باید از آن حفاظت کنیم مطمئن باشید که پیروزید و مورد توجه حق‌تعالی. پیروزی آن است که مورد توجه حق‌تعالی باشید نه اینکه کشوری را بگیرید، اسلام دست ما امانت است و ما موظفیم تا این امانت را حفظ کنیم امروز شما در عبادت هستید مراکز شما مراکز عبادت است و همانطور که اشخاص حول کعبه می‌گردند و عبادت می‌کنند شما هم در سنگرهایتان عبادت می‌کنید. ما دفاع از حق تعالی و اسلام می‌کنیم و حق تعالی و اسلام شکست خوردنی نیست من هر شب به شما دعا می‌کنم انشاءالله موفق باشید خداوند شما را در کنف حمایت خودش حفظ کند و توفیق دهد تا به مردم خدمت کنید سرافراز باشید انشاءالله و السلام علیکم و رحمةالله.

این هم صحبت‌های امام بزرگوارمان در رابطه با پشتوانه این عملیات زمانی که برادرهای عزیز فرمانده، جناب سرهنگ شیرازی و برادر محسن در خدمت امام صحبت کردند و الحق تمام بردارهای فرمانده شرمنده بودند موقعی که گفتند (خدمت امام) برویم همه ما گفتیم که شرمنده‌ایم یک سال است که کاری نکردیم برویم به امام چه بگوئیم ولی باز امام این سخنان را فرمودند. الحمدالله امام بشاش و نورانی و خیلی سرحال بودند و این جملات امانتی است که من به شما برادرها بگویم تا نسبت به جمله جمله این متن توجه بکنید و بدانید که پشتوانه‌ها چیست با اتکا به کدام قدرت و با توکل به کدام مبداء و منبع باید آماده شوید؟ و در مقابل دشمن صف‌آرایی کنید؟

من چند تا مطلب را که حتما مورد توجه ماست بیشتر مورد توجه قرار می‌دهم تا به آن اطمینان قلبی که لازمه ثابت قدمی است لازمه قرص و محکوم شدن قلب است همه‌مان دست پیدا کنم. تا در شرایط سخت میدان نبرد، در زیر شدید‌ترین آتش دشمن در سخت‌ترین محاصره، در شهادت‌ها و مجروحیت‌‌ها و در خون غلطیدن‌ها ذره‌ای تزلزل بخود راه ندهیم و فکر به عقب‌کشیدن در ما پیدا نشود.
... مطلب اساسی این است که ما پشتوانه قوی می‌خواهیم تا قادر باشیم در این عملیات با کفار برخورد قهرآمیزی که شدت و قوت آن مورد توجه و رضای خداوند متعال باشد داشته باشیم. لذا اول منبع نور و قدرت را برای برادرها از زبان امام بزرگوارمان و فرمانده محترممان عرض کردیم یک سری نکات دیگر است که توجه برادرها را به آن جلب می‌کنم. برادرها! این عملیات سختی است از خدا می‌خواهیم که بیش از این ظلم و جور و ستم رژیم بعثی را بر این ملت تحمل نکند و این عملیات را برای ما آخرین عملیات قرار بدهد (انشاءا... جمع حاضر) ولی بدانیم اگر این هم نباشد بعد از این هم سختر خواهد شد چرا برای آنکه خداوند متعال همیشه بنده‌های مومن خود را رفته رفته آزمایش‌هایش را سختر می‌کند
لذا عملیات، عملیات سختی است باید تصمیم بگیریم. با قاطعیت و بدون ابهام تمام برادرها باید تصمیماتشان را قطعی بگیرند تمام علاقه و دلبستگی‌هایی که در شهرها و روستاهایمان داریم و آنرا پشت سر گذاشته و به اینجا آمده‌ایم و علاقه‌هایی که در قلبهایمان است و در وجودمان وسوسه می‌کند کاملا باید از اینها ببریم. برادرها باید مصمم، قاطع و با اراده تمام تصمیم بگیرند.
این عملیات سخت نیاز به یک تصمیم راسخ دارد والا خدای نکره متزلزل می‌شویم مردد می‌شویم و تردید و ابهام حتی به اندازه نوک سوزن مانع از امداد الهی است هر برادری که بخواهد شب عملیات با آمادگی کامل جلو برود حتما باید تصمیمش را گرفته باشد. اصلا فردی که تصمیم نگرفته نباید وارد صحنه شود کسی که در قلبش خدای نکرده ذره‌ای تردید باشد نباید در صحنه وارد بشود. والا خدای نکره صدمه به بار می‌آرود.
تمام این صحبت‌ها که می‌کنم برمی‌گرد به این که خداوند به ما رحم کند. خداوند وقتی که استواری و مقاومت رزمنده‌ها را در مقابل کفار ببیند قطعا یاری خواهد کرد و نصرتش را به ما خواهد داد. آیاتی که حاج آقا در اول خواند در آن آیات خداوند فرموده:
گمان نکنید شما آنها را می‌کشید خدا آنها را می‌کشد گمان نکنید آن تیرهایی که شما می‌اندازید به دشمن می‌خورد، شما می‌زنید خدا آنها را می‌زند.
لذا مقاومت! مقاومت!‌حتی از یک دسته 22 نفری یک نفر زنده بماند و بقیه شهید بشوند همان یک نفری که مانده باز هم مقاومت کند. حتی اگر از یک گردان 3 نفر بماید یک نفر بماند باز هم باید مقاومت کرد. فرمانده گردان شهید شود باید گروهان - دسته - نفرات همه مقاومت کنند. این باشد که خدای نکرده فردی محاصره شود چرا؟ چون فرمانده‌مان شهید شده کسی نبود، بی‌سرپرست ماندیم، نمی‌دانستیم چه کنیم، این که کار شیطان است که بگوئیم فرمانده نبود نمی‌دانستیم چه کار کنیم پس به عقب برمی‌گردیم بعد پراکنده و بی‌سامان می‌شویم.
برادران فرمانده ما خداست امام زمان است فرمانده اصلی آنها هستند ما موقتی هستیم. ما وسیله‌ایم که از اینجا دستتان را بگریم و ببریم آنجا، همین که رسیدیم به داخل دشمن شهید شدیم همه فرمانده‌اند همه توجیه شده‌اند که تا کجا حرکت باید بکنید چه کار باید انجام دهید لذا تا آخرین نفر باید مقاومت کنید. پس انشاءا... به هیچ وجه تصوری برای برگشت و تزلزل نباید باشد.
نکته دیگر حفظ آرامش است که در متن پیام برادر رضایی برای برادرها خواندیم تا لحظه‌ای که به دشمن نرسیدیم و زمانی که برای شما تعیین نشده که به دشمن آتش کنید به هیچ وجه کسی حق ندارد تیراندازی کند. حتی زمانی که شما حرکت می‌کنید به طرف دشمن و تیربار دشمن شما را مورد اصابت قرار دهد. گیرم، از 5 نفری که با هم هستید 4 تا هم شهید شدند و فقط یک نفر باقی بماند آن یک نفر مجاز به تیراندازی نیست و باید آرامش خود را حفظ کند
آن برادرهای که غواص هستند و به آب می‌زنند اگر مورد اصابت قرار گرفتند خودش و دیگران به هیچ وجه نباید عکس‌العمل نشان دهند. تیراندازی نباید بکند، آرام، آن که زخمی شده خدای نکرده نباید ندای واویلا - یا داد سر بدهد .محکم باید دستمالش را در دهانش بگذارد، دندانهایش را فشار دهد و به هیچ وجه نباید بگذارد صدایش به دشمن برسد.
باید سکوت و آرامش محض باشد. خوفی که خداوند از این سکوت و آرامش در قلب سرباز کافری که در پشت سلاح نشسته می‌اندازد بیشتر از آتشی است که بصورت پراکنده و بی‌سازمان از سوی ما اجرا می‌شود لذا برادرها به این مطلب نهایت توجه را بکنند.
فرمانده هانتان دقیقا مشخص می‌کنند که به کدام خط رسیدید مجاز هستید آتش کنید، کدام لحظه مجاز هستید آتش کنید. زمانی که آماده می‌شوید برای عملیات 70 مرتبه قل هوالله را بخوانید. زمانی که شروع به حرکت می‌کنید باید لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم را بگویید و زمانی که می‌خواهید تیراندازی کنید برای هر تیرتان سبحان‌الله بگویید. برادرها دقیقا تمام آنچه را گفتم در یادشان نگه دارند و با آن قلب پاکتان انشاء‌الله بجا بیاورید (انشاء‌الله جمع)
این آمادگی در تک تک برادرها باید باشد که تا لحظه‌ای که عملیات تمام نشده و از طرف فرمانده دستور داده نشده، منطقه را تخلیه نکنید و به عقب برنگردید حتی اگر تعدادی از برادرها شهید شوند، تعدادی زخمی شوند، استعداد یک گردان بشود یک گروهان، به هیچ وجه نباید این باشد که بگوییم دیشب عملیات کردیم خسته شدیم خیس شدیم هوا سرد است و امثال اینها، یک گروهان هم باقی بماند باید سازماندهی شود و ادامه دهد تا زمانی که تعیین شده باید ادامه دهیم و هدف را به جای خودش برسانیم.
فقط نفراتی که شهید می‌شوند، مجروح می‌شوند، به عقب برمی‌گردند نفراتی که سالم هستند در هر جایی که باشند و رسیدند انجام ماموریت می‌کنند، عملیات می‌کنند، با زمان استراحتی که فرمانده تعیین کرده استراحت می‌کنند و با سازماندهی جدیدی که فرمانده به آنها می‌دهد مجددا به ادامه عملیات می‌پردازند. لذا این آمادگی را برادرها داشته باشند ه با یک شب عملیات خسته نشوند. هر چند شبی که لازم باشد ما با دشمنانمان می‌جنگیم، نکند که در عرض یک شب تمام نیروها تمام شود و فردا شب، پس فردا شب خدای نکرده در مقابل دشمن عاجز شویم. لذا از خدا بخواهیم که آن قدرت را به جسم‌های ما بدهد تا بتوانیم از عهده این مهم برآئیم.
البته به برادرها جسارت نشود چون من موظف هستم بگویم این مطالب را گفتم بنا به مسئولیتی که دارم موظف هستم تذکر بدهم فرماندهان باید افتاده‌تر و متواضع‌تر نسبت به بقیه برادرها باشند. و آن برادرهایی که مسئولیت‌های بزرگ دارند فرمانده گردان، گروهان و دسته و برادرهای رزمنده به لحاظ تجربه عملیاتی که دارند و زمان و مدتی که در جنگ هستند خدای نکرده تصور نکنیم که خیلی می‌دانیم، لذا آموزش، تفکر و تدبیر را بیشتر بکنید.
امروز ما باید احساس کنیم که تازه به جبهه آمده‌ایم و حتی در هیچ عملیاتی هم نبوده‌ایم که خدای نکرده از این جنبه، وسوه‌ای از طرف شیطان رجیم نباشد که ما از فکر کردن و تدبیر کردن محروم بمانیم. فرمانده‌ها نباید فکر کنند که این نیروی ما عملیات دیده است. بنابراین تذکراتی که لازم است در شب عملیات به رزمنده‌ها گفته بشود و آن را رعایت بکنند بگوید و نگوید که حالا آنها بلد هستند و می‌داند و چند تا عملیات دیده‌اند. جزئی‌ترین مسائل را باید یادآور شوید، تذکر دهید و تدبیرهایی که لازم است به عمل بیاید همه آنها را مورد نظر قرار بدهید.
برادرها از این چند شب محدود که مانده حداکثر استفاده را در آموزش بکنید، گرچه هوا سرد است و مقداری اذیت می‌شوید ولی چاره‌ای نیست و شاید این سرماهم یک آزمایش است والا اگر هوا مناسب باشد در آب گرم همه می‌شود این کار را انجام داد، شاید این خودش یک آزمایش است که خدا می‌خواهد در این سرما شما را مورد امتحان بیشتری قرار دهد. لذا حداکثر استفاده را بکنید و با دقت آموزش‌ها را دنبال کنید آنها را به هیچ وجه ساده نگیرید، امکانات و وسایلی که در اختیار دارید و باید ببرید عملیات خوب نگهداری کنید، بلمهایتان غرق نشود اگر پارو با دقت بیشتر شما نمی‌شکند، دقت کنید که نشکند، اهمال نکنید که بگویید خب شکست به جایش می‌آید. اگر می‌دانید بلم را محکم به زمین بگذارید می‌شکند این کار را نکنید، یا آنهایی که قایق موتوری دارند فکر کنید تا آخر بایستی از همین موتورها استفاده کنید.
اضافه نیست که به جای آن بگذارید و یکی دیگر بدهند اگر خدای نکرده اهمال کنید صدمه بخورد شب عملیات یکی از امکانات خودتان کم خواهد شد. بنابراین به بدبختی خواهیم افتاد. یا آن لباس‌های غواصی که در اختیار برادرهاست مواظب باشند نفت والور، گرما به آنها نخورد دقت کنید اگر پاره بشود، خاصیت خود را از دست خواهد داد. اینها خیلی با سختی تهیه شده خیلی با زحمت تهیه شده بالغ بر یک سال است که این امکانات را تهیه می‌کنند علاوه بر پول زیادی که به آنها داده شده از چند کانال با چه سختی‌هایی به دست شما رسیده است. دشمن وقتی مختصری نسبت به احتیاجات ما پی می‌برد نمی‌گذارد که این امکانات بدست ما بیاید، لذا در حفظ وسایل خیلی دقت کنید. البته برادرهای مسئول تا آنجا که بتوانند برای شما امکانات تهیه می‌کنند و در اختیار ما می‌گذارند.
در این چند شب از خدا بخواهید تا انشاء‌ا... مار ا بیشتر مورد عنایت خودش قرار دهد برادرها کارهایشان را انجام دهند تا به حول و قوه الهی این انتظاری که از ماها دارند به جا بیاوریم. من خیلی وقت گرفتم. واسلام علیکم و رحمت‌الله و برکاته

يکشنبه سی یکم 5 1389 16:47

کاظم میرولد
مهندسی بیل در دست
زمانی که آقای مهدی شهردار ارومیه بودند روزی باران خیلی تند می آمد بهم گفت : « من میرم بیرون » .
گفتم : « توی این هوا کجا می خوای بری » جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت : « می خوای بدونی پاشو توهم بیا. »
بالندور شهرداری راه افتادیم تو شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل .
آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در. ما را که دید شروع کرد به بدو بیراه گفتن به شهردار. می گفت : « آخه این چه شهرداریه که ما داریم نمی یاد یه سری بهمون بزنه ببینه چه میکشیم . » آقا مهدی بهش گفت : « خیلی خب پدر جان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده درستش می کنیم » « پیرمرد گفت : « برید بابا شما هم بیلم کجا بود. »
از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم . تا نزدیکیهای اذان صبح توی کوچه آبراه می کندیم .
همسر شهید باکری
شهردار خاکی و بی ادعا
آقای مهدی کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید دستش را به کمرش بزند دستور بدهد. با یک لباس معمولی آمد پیش ما گفت « شماها را امروز فرستاده اند »
فکر کردم از خودمان است .
یکی بهش گفت آره . آن بیل را بردار بیاور از این جا مشغول شو!
او هم به روی خودش نیاورد. رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار.
دو سه نفر آمدند گفتند آقای شهردار! شما چرا
گفت : « من و آن ها ندارد. کار نباید زمین بماند. »
ما هم از خجالت رفتیم بیل را ازش بگیریم . نگذاشت . گفت « شماها خیلی زحمت می کشید. من افتخار می کنم بیل دستم بگیرم . این جوری حس می کنم با هم هیچ فرقی نداریم . حس می کنم کار شما کار من است شهر شما شهر من است . »
کریم قنبری
نمی دانستم ...
بنده اوایل انقلاب ماموریت داشتم برای آزادسازی چند شهر در منطقه شمالغرب به آنجا بروم ... وقتی به منطقه رسیدیم برای همکاری و استفاده از برادران سپاه شهید مهدی باکری را به عنوان مسئول عملیات سپاه ارومیه به بنده معرفی کردند. طی چند عملیات در کمتر از ده روز کلیه شهرهای مورد نظر پاکسازی شد. در این ماموریت از نزدیک با روحیه فداکاری و شجاعت و دلاوری شهید باکری آشنا شدم . زمانیکه برای نبرد با متجاوزین عراقی به منطقه جنوب رفتیم با شهید باکری سروکار مداوم داشتم شهید باکری یکی از فرماندهان خوب و لایق و شایسته سپاه بودند و در هر عملیاتی ماموریت خود را به نحو احسن انجام می دادند و از مشخصات بارز ایشان عمیق و دقیق بودن در کارها بود.

 


بنده با اینکه مدت زیادی با ایشان کار می کردم نمی دانستم که وی تحصیلات عالیه دارد و مهندس هستند و تصور من این بود که ایشان یک فرد معمولی است .
شهید صیاد شیرازی
فعال و شایسته فرماندهی
اولین باری که مهدی را دیدم قبل از عملیات فتح المبین بود. یکی از فرمانده های تیپ آمده بود به من گزارش بدهد (شهید احمد کاظمی فرمانده لشکر 8 نجف ) که دیدم یک نفر همراهش آمده ساکت و با حجب و حیا . آن فرمانده گزارشش را می داد و من تمام توجه ام به غریبه بود. بعد که فرمانده گزارشش را داد پرسیدم او کی هست . گفت : « ایشان آقای باکری اند. »
گفتم : « کدام باکری »
گفت : « مهدی . »
گفتم : « قبلا کجا بودند »
گفت : « ارومیه . »
یادم آمد او همان باکری است که در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و از او گزارشهای زیادی به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم هست که روی او به عنوان یک آدم فعال حساب می کردند. تا اینکه سال شصت شد و من فرمانده سپاه شدم . یکی از کارهای اصلی ام این شد که دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حکم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند. آن روزها سپاه اصلا لشکر و تیپ نداشت . دو سه گردان یا محور داشتیم که عملیات ثامن الائمه (ع ) را با آنها انجام داده بودیم . لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم . مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد کاظمی و ما یکی از حساس ترین جبهه ها را به تیپ آنها سپردیم تیپ احمد و مهدی که سربلند هم بیرون آمدند.
بعد از آن بود که بهش حکم تشکیل تیپ عاشورا را دادم قبول نمی کرد. حتی دلیل های منطقی می آورد می گفت می خواهد کنار نیروها باشد نه بالای سرشان که بعد خدای نکرده غرور بگیردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش کارکردن را تجربه کرده بود. از قبل از انقلاب و همچنین در زمان انقلاب و نیز در زمان مقابله با ضدانقلاب در کردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ که بنی صدر فرمانده کل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود. بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی کسانی مثل مهدی و حمید و شفیع زاده حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشکیل بدهند. در حالی که حمید و مهدی و شفیع زاده اصلا به این حرفها اعتنا نمی کردند. خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به کار شدند...
تمام درها به رویشان بسته بود. در حقیقت آنها اول اسیر خودی بودند و بعد در محاصره عراقی ها آن هم مهدی که اگر جای رشد می دید قدرت فرماندهی دو هزار نفر را داشت . انسانهای بزرگ گاهی در درون خودی ها به اسارت کشیده می شوند. انسانهایی که اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان یک ملت را می توانند سرکوب کنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند.
مهدی این طوری بود حمید این طوری بود شفیع زاده اینطوری بود. یادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنی صدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی یک خط پیدا می کردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم .
محسن رضایی
وظیفه انسانی
... در پست اورژانس صحرایی « لشکر 31 عاشورا » بستری بودم . در آنجا امدادگرها یکی از افسران بعثی اسیر را که سخت مجروح بود آوردند روی تخت گذاشتند و بلافاصله پزشکان مشغول مداوا و زخم بندی جراحات عمیق او شدند. پزشکان پس از معاینه او گفتند : « خون زیادی از دست داده و نیاز به تزریق خون دارد. » در اورژانس آن هم در گرماگرم عملیات هر قطره خون ارزشی حیاتی داشت . با این حال چند نفر از رزمندگان بسیجی بلافاصله آستین هایشان را بالا زدند و به پزشکان گفتند : « هر چقدر خون برای نجات آن عراقی لازم باشد ما اهدا می کنیم . » ناگهان دیدیم بعثی اسیر با فارسی دست و پا شکسته ای گفت : « شما مجوس ... شما فارس ... خون شما را نمی خواهم . »
یکی از بچه ها که خیلی توی ذوق اش خورده بود با دلخوری آستین پیراهنش را پایین زد و به سایرین گفت : « شنیدید که چی می گه حالا که این طوره بذارید به حال خودش باشه تا بمیره » در همین لحظه فرمانده لشکر آقا « مهدی باکری » وارد اورژانس شد. مستقیم آمد بالای سر آن اسیر بعثی بدقلق و چگونگی حالش را از پزشکان پرسید. وقتی به آقا مهدی گفتند که بعثی ناکس جواب معرفت بچه ها را چه جوری داده خندید و گفت : « خودتان می گویید بعثی است خوب چه کارش کنیم بگذاریم جلوی چشم ما بمیرد اگر دین و ملیت ما را هم قبول ندارد باز وظیفه انسانی به ما حکم می کند به او رسیدگی کنیم . »
آقا مهدی دستور داد ـ ولو به اجبار هم شده ـ اول به او خون تزریق کنند و بعد هم بلافاصله او را برای عمل جراحی با هلی کوپتر به بیمارستان برسانند.
سیدمهدی حسینی
لطف خدا
عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک تمام شده بود که به بنده ابلاغ شد مسئولیت ستاد لشکر 31 عاشورا را برعهده بگیرم . در اولین جلسه ای که برگزار شد فرماندهان گردانها و واحدهای لشکر 31 عاشورا و سردار بزرگ آقای مهدی باکری حضور داشتند . خاطرم هست که در آن جلسه چون یک بازسازی در مسئولین و کادر لشکر صورت گرفته بود صحبتهای کلی زیاد می شد و هر کس از اعتقادات خود و نگرشش به آینده جنگ صحبت می کرد. محور اصلی سخنان بنده حقیر این بود که به هر حال حضور در جبهه های جنگ و حضور در میادین جنگ بنابه فرمایش حضرت امام (ره ) یک تکلیف شرعی و الهی است . فرمایشات دیگر عزیزان تمام شد و نوبت به آقا مهدی رسید تا جلسه را جمع بندی کند. ایشان جمله ای فرمودند که من تازه فهمیدم ما خیلی با هم تفاوت و فاصله داریم . آنقدر که هرچه بدویم به گردپای ایشان هم نمی رسیم . ما جنگ را یک تکلیف می دانستیم . فرض می کردیم این امری است که به ما الزام شده و ما بخاطر ادای این دین واجب در آن محل حضور پیدا کرده ایم . آقای مهدی این حضور را جور دیگری معنی کردند و فرمودند : « خدا خیلی به ما لطف کرده و دوستمان داشته که اجازه داده بیائیم اینجا و باید از خداوند بخاطر گشودن این در بروی ما ممنون باشیم .
سیدمهدی حسینی
نمی دانستند کسی که دارد با بیل کار می کند همان مهندس باکری شهردار است ! وقتی فهمیدند خجالت زده شدند و هرچه خواستند بیل را از دستش بگیرند مانع شد و گفت : شماها خیلی زحمت می کشید. من افتخار می کنم بیل دستم بگیرم . این جوری حس می کنم با هم هیچ فرقی نداریم . حس می کنم کار شما کار من است شهر شما شهر من است
در تقسیم کار آنچه را ارزش می شمرد این بود که کارهای پائین تر و سخت تر را بیشتر به عهده بگیرد و این را یک مسابقه برای شکست نفس خود و فرار از تنبلی تلقی می کرد
دقت در عبادت و انس با قرآن و آشنایی با مبانی به عنوان یک موتور محرک و چراغی راهنما برای او یک امر جدی بود

يکشنبه سی یکم 5 1389 16:45

* شنیده‌ایم در طول مبارزات، یا دوران دفاع مقدس همواره در کنار شهید باکری بودید ؟
- ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود یعنی سال 1359 که جنگ در شهریور ماه تازه شروع شده بود. شهید باکری بلافاصله بعد از عقدمان، فردایش به جبهه تشریف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه که تشریف آوردند زندگی مشترکمان را شروع کردیم، مهدی مدت کوتاهی در جهاد سازندگی خدمت کرد بعد از آن فرمانده عملیات سپاه (شهید مهدی امینی) که شهید شد، وارد سپاه شد البته مدتی که در جهادسازندگی خدمت می‌کردند همیشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملیاتی که پیش می‌آمد یا نیاز می‌شد، شرکت می‌کردند. چند مدت در سپاه در پاکسازی مناطق کردستان از کومله و دموکرات، خدمات ارزنده‌ای به آذربایجان غربی کردند. برگردیم به قضیه ازدواج. شهید باکری پیشنهاد کردند که من به اهواز می‌روم با من می‌آیی؟ بعد از موافقت با هم راهی اهواز شدیم. چند ماه قبل از شروع عملیات فتح‌المبین به اهواز رفتیم و اولین عملیات که ما در اهواز بودیم عملیات فتح‌المبین بود. از عملیات فتح‌المبین تا عملیات بدر که آن عزیز شهید شد من در تمامی مناطقی که لشکر عاشورا عملیات داشت من از این شهر به آن شهر، اسلام‌آباد، اهواز، یا دزفول همواره همراه این شهید بودم.

 

همسر شهید مهدی باکری، در گفت‌وگویی اظهار داشت که طی زندگی مشترکش، یقین داشته که همسرش روزی به مقام و درجه رفیع شهادت خواهد رسید.
*لطفا در ارتباط با اخلاق ایشان در خانواده اگر خاطره خاصی دارید بفرمایید.
 - البته سرتاسر زندگی من با مهدی لحظه به لحظه خاطره است ولی خاطره مهمی که حالا در ذهن من خطور می‌کند آن‌را بیان می‌کنم. ایشان در ارتباط با بیت‌المال خیلی حساس بودند ما در زمانی که در اهواز بودیم مسئولیت اداره خانه به من محول شده بود. یک روز قرار بود بچه‌های لشکر به عنوان مهمان به خانه ما بیاید. من از آنجا که فرصت نکرده بودم نان تهیه کنم به مهدی گفتم که وقتی عصر می‌آیید، نان هم تهیه کنید. مهدی که هم‌ طبق معمول عصرها دیر به خانه می‌آمدند -بنابه شرایط کاری- از آنجا که نانوایی‌ها بسته بودند نتوانسته بود نان تهیه کند. زنگ زدند که از لشکر نان بیاورند. البته از امکانات لشکر هیچ وقت استفاده نمی‌کردند ولی چون مجبور بودیم این کار را کردند. نان را که آوردند مهدی پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأکید گفت که تو حق نداری از این نان استفاده کنی چون که این‌ها را مردم برای رزمندگان اسلام ارسال کرده‌اند و چون تو رزمنده نیستی پس حق خوردن از این نان‌ها را نداری. من هم مجبور شدم از خرده نان‌هایی که قبلاً در سفر مانده بود استفاده کردم. البته این مراعات ایشان را می‌رساند نسبت به بیت‌المال والا خدای ناکرده سوء برداشت نشود.


یکی از خصوصیات بارز ایشان این بود که ایشان مسئولیت سنگینی که در لشکر داشتند و به خانه خیلی کم سر می‌زدند، ولی با تمام اینها و علیرغم آن‌ همه خستگی وقتی که وارد خانه می‌شدند با روحیه شاد و بشّاش و خیلی متواضعانه برخورد می‌کردند. شهید آیت‌الله محلاتی در خصوص ایشان فرموده بودند که مهدی مظهر غضب خدا است علیه دشمنان. واقعاً اینطور بود با وجود اینکه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد می‌کردند ولی در خانه خیلی رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هیچ‌گونه اظهار خستگی نمی‌کرد. با روحیه شاد وارد خانه می‌شد و با نشاط از خانه خارج می‌شد.

 *آیا ایشان از فعالیت‌هایشان، از کارهایشان از اوضاع و احوال و خاطرات جبهه و همرزمانشان چیز خاصی می‌گفتند؟

 - باز یکی از خصوصیات بارز شهید باکری که خیلی برایم جالیم جالب بود، این بود که مسائل محیط کارش را زیاد در منزل مطرح نمی‌کرد و معتقد بود که اگر اینها مطرح شود ممکن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصی که انسان می‌تواند نسبت به کارهایی که کرده است داشته باشد ناگهان از بین برود. لذا به این علت مسائل جبهه و کارهایی را که به خودش مربوط بود مطرح نمی‌کرد. یک روز اتفاقاً خودم از ایشان پرسیدم این همه افراد جبهه می‌روند و می‌آیند و کلی درباره آن حرف می‌زنند، ولی شما اصلاً صحبت نمی‌کنید با این همه مسئولیت سنگینی که داری، چرا حرف نمی‌زنی؟ ایشان گفتند: من که آنجا کاری نمی‌کنم کارها را بسیجی‌ها می‌کنند و آنقدر به این بسیجی‌ها علاقه داشت که همواره از آنها به عنوان فرزند یاد می‌کردند و می‌گفتند این‌ها بچه‌های من هستند و هرکس که از بچه‌های لشکر شهید می‌شد عکس‌اش را به خانه می‌آورد و به دیوار اتاقش نصب می‌کرد. اتاقش شده بود یک نمایشگاه عکس. وقتی که من مثلاً از بیرون می‌آمدم خانه. می‌دیدم که به این عکس شهدا خیره شده است و زیر لبش اشعاری را زمزمه می‌کند و چشمهایش پر از اشک شده است می‌خواست گریه کند ولی من که وارد اتاق می‌شدم صحنه عوض می‌شد. در مورد خودش و در مورد شهادت خودش صحبت نمی‌کرد چرا که معتقد بود که بادمجان بم آفت ندارد. ولی من یقیناً می‌دانستم مهدی که یکی از افراد برگزیده خدا بود، حتماً در آینده نزدیک به مقام و درجه رفیع شهادت خواهد رسید.

وقتی که زندگی تمامی شهدا را مورد دقت قرار می‌دهیم می‌بینیم که اینها از زمان کودکی اقدام به خودسازی کرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزیده خدا بودند البته به این معنی نیست که این افراد غیر قابل تصور ما باشند و یا ما نتوانیم مثل این افراد باشیم. این افراد بنا به فرموده خداوند متعال که: «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» وقتی به این یقین رسیدند که غیر از خدا هیچ‌کس را ندارند و یک مسیری را انتخاب کردند که خدا و پیغمبر انتخاب کرده‌اند. یک قدم به عقب برنگشتند و در آن مسیر با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهید باکری هم از این لحاظ مستثنا نبودند.

 * نقش شهدا را در دوران دفاع مقدس چگونه می‌بینید و اگر این فرهنگ شهادت نبود آیا جامعه ما در چه وضعیتی قرار می‌گرفت؟
- قطعاً‌ نقش شهدا را در دفاع مقدس هیچ‌کس نمی‌تواند انکار کند و ما همگی مدیون خون شهدا هستیم اگر این شهدا نبودند هیچ‌وقت این انقلاب و این جامعه به این مرحله نمی‌رسید و تنها راه سعادت و نجات که به قول شهید باکری که در وصیت‌نامه‌شان فرموده‌اند راه سعادت، همان راه اسلام است و انشاءالله خدا توفیق عبادت و اطاعت و ترک معصیت و ادامه راه شهدا را به همه ما عنایت فرماید.

يکشنبه سی یکم 5 1389 16:40

بیانات شهید قبل از شروع عملیات بدر :
همه برادران تصمیم خود را گرفته‌اند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاکید می‌کنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده کنیم. هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما می‌گرداند. اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک نفر بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است. تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شد سکوت را رعایت کند، دندان ها را به هم بفشارد و فریاد نکند. با هر رگبار سبحان‌الله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه کرده و با سازماندهی مجدد کار را ادامه دهید. حداکثر استفاده از وسایل را بکنید. اگر این پارو بشکند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایق ها باید عملیات بکنیم. مهدی در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردان ها را یک یک از زیر قرآن عبور می‌دهد. مداوم توصیه می‌کند: برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا باشد. از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذکر "لاحول و لاقوه الا بالله" تحریض و تشویق می‌کند.

گوشه ای از وصیت نامه:
عزیزانم! اگر شبانه‌روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام(ره) را به ما عنایت فرموده، باز هم کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیافریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چاره‌ ساز ماست.

... بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست.... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب، مقلد امام(ره) باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله(ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همان‌گونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل(ع) برای اسلام بار بیایند.

يکشنبه سی یکم 5 1389 16:40

این نوشته ها آخرین گفتگو هایی  است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی سیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته،در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی  براینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیکنم برگردم .
به نقل از شهید احمد کاظمی:
...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟ 

گفتم: با سر

گفت:زودتر                                        

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل...

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند...

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...

يکشنبه سی یکم 5 1389 16:39
X