معرفی وبلاگ
اين‌جا محفل عشق است و شاهدان زنده‌اند و نظاره‌گر کار واماندگان دنيا و خداوند به برکت نام آن‌ها گره از نام واماندگان مي‌گشايد.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11122
تعداد نوشته ها : 18
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

این چند روز که صبر کردیم، این پدر سوخته ها؛ متوجه شدند و سیم خاردار دور خودشان کشیدند. می ترسند. میدان مین ریختند. به چهار سپاه فرمان داده شد تا تمام امکانات مهندسی شان را به کمک بگیرند. گفته اند اگر کشته هم می شوید، شبانه مین گذاری کنید. کمین و تیربار جلوی راهمان گذاشتند، ولی این ها ایجاد اشکال نمی کنند.

در حرکت اولی که لشکر 27 انجام داد، قله 1900 به مدت 48 ساعت دست گردان مسلم بن عقیل بود. بچه ها 48 ساعت مردانه جنگیدند و تیپ دو گارد ریاست جمهوری ارتش بعث را متلاشی کردند. دیدیم نه می شود روی ارتفاعات جاده کشید، نه تخلیه مجروح کرد. مجبور شدیم بکشیم به راست. با آمادگی و شور و اشتیاق بچه ها، شاهد بودیم که گردان میثم تمار روی قله 1904 خوب عمل کرد. ساعت دو بود که دیدیم از نزدیک گلوله نمی آید. مشخص بود که بچه ها رسیده اند به قله 1904. نیروی سمت راست گردان انصار الرسول(ص) بود. نیرو کم آمد. گردان عمار یاسر را در دست داشتیم. به فرمانده گردان انصار گفتیم بیا سمت راست گردان میثم نیروهایت را مستقر کن به فرمانده گردان مقداد هم گفتیم سمت چپ گردان میثم را پر کن.

ساعت 6 یا 5/6 صبح بود که معاون یکی از گردان ها گفت بعثی ها روی 1904 هستند. پرسیدیم اشتباه نمی کنی؟ شاید بچه های گردان میثم باشند. گفت نه، بعثی ها هستند و به طرف ما تیر می اندازند.

گردان انصار به شکم تیپ 108 دشمن زده بود. بعد یک گردان دشمن از سمت قله 1900 آمد طرف 1904. پیاده شدند و ریختند روی سر بچه ها.

بچه ها نه ساعت و ربع جنگیدند، نفرات اغلب گردان ها،مهماتشان تمام شده بود.به همین خاطر ، مین های دشمن را از زمین در می آوردند و آنها را به طرف بعثی ها پرت می کردند که مین منفجر شود تا کماندوها نیایند طرفشان.


بچه ها به خاطر فشار زیاد نتوانستند مقاومت کنند. توان و نیرو هم نداشتند. 1904 افتاد دست دشمن.

حالا، خدایا خودت کمک کن. از انصار پرسیدم می توانی بیایی عقب تر؟ گفتند امکان ندارد سمت راست 1904 شیار سختی بود که گردان انصار حتماً باید می آمد تو این شیار. گفتند اگر بیاییم، یک نفر هم زنده نمی ماند. خدا شاهد است، معجزه ای رخ داد که شاید در طول تاریخ بی نظیر باشد. گردان انصار با یک گروهان روی قله مانده بود. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. قله 1904 هم سقوط کرده بود. توی ضد شیب قله یک شیار بود. زیر قله 1904 نارنجک و تیر نمی خواست، اگر چند تا سنگ پایین می انداختند، مستقیم توی سر بچه ها می خورد. این گردان که تعداد نیروهایش هم قابل توجه بود با زخمی هایش توی شیار ماندند.


خداوند جلوی دیدگان بعثی ها را بسته بود پرده ای جلوی دلشان کشیده بود که نه داخل شیار را می توانستند ببینند، نه بچه ها را. خدا شاهد و گواه است، به طور معجزه آسایی این بچه ها تا شب آنجا ماندند و یک گلوله هم به آن ها نخورد. شب تعدادی را برای کمک به بچه های زخمی و گردآوری شهداء فرستادیم و آنان را عقب آوردند.

این صحنه ها مشخص می کند اگر یک لشکر نتوانست در یک جناج عمل کند، این فشار و سختی به لشکر دیگر می رسد. همان شب دیدید، گردان حبیب بن مظاهر عمل کرد، هدفهایش را گفت و نگه داشت. الان هم دست خودمان است.

گردان حمزه هم هدف هایش را نگه داشت. عملیات سختی بود. خدا شاهد است که بچه های بسیجی غوغا کردند. طوری جنگیدند که شاید در طول جنگ بی سابقه بود. جنگ از ساعت یک ربع به ده شب شروع شد، تا ساعت هفت صبح.

بچه ها نه ساعت و ربع جنگیدند. اغلب گردان ها مهماتشان تمام شد. به همین خاطر،  مین های دشمن را از زمین در می آوردند و آن ها را طرف بعثی ها پرت می کردند. که مین منفجر شود و کماندوهای دشمن نیایند طرفشان.

گردان حبیب دو یال مهم جلوی روی خود داشت. اولی را گرفت، خیلی از بعثی ها را کشت و آمد روی یال دوم برادرمان عبدالله، فرمانده گردان حبیب به من گفت: بچه های بسیجی سرازیر شدند به سمت قله سوم کانی مانگا.

سیزده تا از بچه ها می روند طرف قله بعدی. یک دفعه یکی از بالا می گوید: «الله اکبر، الله اکبر بچه ها بیایید بالا.»

همه تعجب می کنند. می گویند کسی جلوتر از ما نبود که رفته باشد روی قله. بعد می گویند شاید یکی از خودی ها آمده باشد. از سینه ارتفاع بالا می کشند که یک دفعه دوشکا به طرف پایین می گیرد و آن ها را می زند. نصف بچه ها زخمی می شوند و تازه متوجه می شود که خبری هست.


یکی از آر.پی.جی زن های بسیجی که خیلی شجاع و رشید است – الان توی گردان حبیب زخمی است – نارنجک را می کشد و می اندازد تو سنگر. دوشکا از کار می افتد. خودش با مسؤول اطلاعات عملیات گردان – برادر اسلاملو که الان زخمی است – می روند و می بینند که چهره دوشکاچی به ایرانی ها بیشتر می خورد.  جیبش را می گردند و یک کارت سازمان منافقین پیدا می کنند. اشتباه بزرگی می کنند که کارت را همراه نمی آورند. کارت را با عصبانیت می زند توی صورت منافق و یکی دو تا فحش هم به منافقین می دهد.

بعد بعثی ها را می بینند که دارند می آیند بالا. مهمات نداشتند. می بینند الان اسیر می شوند. یک نارنجک داشتند. ضامن آن را می کشند و می اندازند و از بالا می کشند پایین. ببینید، جنگ صحنه هایی دارد که نمی توان آن را توی کتاب ها نوشت. یک لشکر از آن جناح می آید و یک لشکر از این جناح. اگر این لشکر به هدفش نرسد، پشت آن لشکر را خالی می کند. همه شما باید این را بلد باشید. شماها زیاد به جبهه آمده اید، پنج بار شش بار، همه تان فرمانده جنگ شده اید و مغزتان این چیزها را می کشد. صحنه هایی توی جنگ پیش می آید و پس و پیش دارد. یک نیرو عمل می کند، جناحش خالی می شود و مجبور می شود بگوید بیایید عقب، جناحتان خالی است.

جنگ چیست؟ جنگ به معنای جنگ و گریز است. این را نباید فراموش کرد. ما برای سختی آمدیم، برای راحتی نیامده ایم و باید سختی بکشیم. یک ارتفاع سقوط می کند، باید بکشیم عقب. یک ارتفاع که سقوط می کند، ارتفاع دیگر هم سقوط می کند.

در این عملیات، با وجود این که به بچه ها سخت گذشت، ولی بحمدالله اسلام تعالی پیدا کرد. حالا شاید به گردان عمار سخت گذشت. گردان احتیاط بود.

پیاده روی زیاد بود و بچه ها خسته شدند. ولی گردان انصار توی شکم دشمن زد، خیلی منهدم کردیم. گردان ها مالک اشتر و انصار الرسول(ص) واقعاً آن ها را کشتند. هر چه در توانشان بود انجام دادند. همه مظلومین در این راه خون دادند ما از همه ی شما تشکر می کنیم. خیلی زحمت کشیدید.

ما تا حالا افتخار رفتن نداشتیم و زنده ماندیم سعادت نصیبمان نشد. همه ی عملیات ها را دیدیم. از سال 58 توی کردستان تا حالا. عملیاتی که بچه ها با عاشقی و مخلصی داشتند، هرگز سابقه نداشت. خدا به همه تان توفیق بدهد مردانه جنگیدند و هدفهایتان را گرفتید.

سختی هایی در حین عملیات می بینیم که باید همه تان آمادگی این سختی ها را داشته باشید. این نیست که خدا همه اش را راحتی بدهد و ان شاء الله همه ما آمادگی این سختی ها را داریم. چیزی که برای شما می خواهم بگویم این است که همه جا صحنه آزمایش است. ما پس از این عملیات تجربیات زیاد و گرانبهایی به دست آوردیم. لشکرهایی که در جنوب جنگیده بودند و در کوهستان و غرب جنگ نکرده بودند، تجربیات زیادی به دست آوردند. جنگ سختی را پیش پا داشتند که الحمدالله سبب شد سازندگی زیادی برایشان داشته باشد. ما انتظار بیشتری از برادرها نداشتیم، کار خودتان را کردید و توان خودتان را گذاشتید.


خیلی از عزیزان را نیز در این عملیات از دست دادیم. خیلی از بچه های گمنام، شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمار لشکر ما شهید اکبر حاجی پور - «دریا دل» - که گمنام به شهادت رسیدند. آنان خیلی عظمت داشتند. فقط خدا عظمت آن ها را می داند. ما قادر نیستیم بدانیم چون از عالم غیب بی خبریم. برادرمان حاجی پور، فرمانده تیپ یک عمار، برادر مهدی خندان معاون این تیپ و حاج عباس ورامینی مسؤول ستاد لشکر، برادرمان نظام آبادی معاون گردان حمزه که از بچه های خوب بسیج بودند و برادر ابراهیم معصومی فرمانده گردان کمیل و برادر میرحمید موسوی معاون گردان مسلم بن عقیل. و شهدای بسیج که همه شان سردار بودند و به فیض شهادت نائل آمدند. ما چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم و راه این شهدا را ادامه دهیم. خداوند همه را آزمایش می کند. در جنگ بدر پیروزی به مسلمین می دهد، بعد همه سر غنائم دعوا می کنند. دنبال غنائم نباشد، دعوا نکنید. این کار را نکنید. خداوند غضب می کند و در جنگ احد شکست می خورند. مگر خداوند نگفت: «نصر من الله و فتح قریب» نگوییم پس کو این پپروزی. چرا این قدر کشته دادیم تا موفق شدیم. خداوند در سوره آل عمران، مخصوصاً آیات 123 تا 145 اشاره می کند: آی آدم ها، فقط شما کشته نداده اید. دشمن هم کشته داده. خدا شما را آزمایش کرد. پیروزی و شکست دست خداست. شما برای خدا نجنگیدید و خدا هم به شما شکست داد. اشکال را در خودتان ببینید.

در روایت است، اگر شما در جنگ شرکت کردید و برای شهادت رفتید، اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهید زنده اید. ان شاء الله بتوانید راه شهدا را محکم و پر قدرت ادامه دهید.

ما باید ثابت قدم باشیم. خدا شاهد است این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما می گذرد، کمتر از صحنه های صدراسلام نیست. در صدر اسلام، آقا اباعبدالله(ع) 72 تن یار داشت. همه اش 72 بودند که می روند شهید می شوند. الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد. صحنه ای از بچه های تخریب لشکر برایتان تعریف کنم. در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار. یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابد و می گوید: «پایتان را روی من بگذارید و رد شوید. بچه های بسیجی پا بر روی پشتش می گذارند و می گذرند. او روی سیم خاردار می میرد. یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.

کسی این قدر عاشق؟ مگر عشق بدون شناخت می شود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد. در ارتش های دنیا، نیروهایی که عشق بدون شناخت دارند، می آیند و کپ می کنند. از جایشان تکان نمی خورند. از گلوله می ترسند. این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد سینه اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. شوخی نیست. تا درک نباشد، نیت ها پاک نمی شود.

و اما در مورد حرکت به سمت تهران. تا آنجایی که در توان لشکر بوده، آسایش و رفاه برای شما فراهم شده، ولی یک انتظار داریم. به عنوان یک برادر کوچک تر خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید. به آن ها سرکشی کنید. ان شاءالله راهی تهران که شدید، برای روز هجدهم آذر 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید. دعا برای سلامتی امام عزیز هم فراموش نشود. و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.

دسته ها :
سه شنبه دوم 6 1389 19:10

مدتی از اسارتمان می‌گذشت. از حداقل حقوق انسانی بی‌بهره بودیم. وضعیت بهداشت اردوگاه، بسیار اسف‌بار بود. هر چه قدر ما به نظافت اهمیت می‌دادیم، عراقی‌ها در کثیف‌کاری اصرار داشتند‌. خیلی از بچه‌ها به خاطر همین وضع، دچار بیماری شدند. وقتی به نیروهای صلیب سرخ که برای سرکشی به اردوگاه آمده بودند اعتراض کردیم، در پاسخ گفتتند: ما هم که به هتل‌های لوکس بغداد می‌رویم، اوضاع همین‌طور است! شاید خصلت آنهاست که بهداشت برایشان اهمیتی ندارد.

وقتی اوضاع بهداشت این‌گونه بود خودتان حدس بزنید امور درمانی چه وضعیتی داشت! عراقی‌ها برای آنکه کسی را به بیمارستان ببرند یک ماه او را معطل می‌کردند. رفتن به بیمارستان هم برای خودش دردسری شده بود. این‌طور نبود که در بیمارستان، او را مثل بقیه بیماران معالجه کنند. برای مثال، اسیری را که به خاطر مشکل آپاندیس به بیمارستان موصل رفته بود، دست یک دانشجوی بی‌تجربه سپردند تا او را جراحی کند. این اسیر متاسفانه در اتاق عمل به شهادت رسید. به مرور برای ما ثابت شد که رفتن به بیمارستان مساوی است با مرگ. باید فکر دیگری می کردیم. خودمان باید دست به کار می شدیم و چاره‌ای می‌اندیشیدیم. اما مگر می شد در آن شرایط سخت و کمبود شدید امکانات اولیه درمانی فکری برای علاج این مشکل کرد؟

باید با شرایط کنار می‌آمدیم و می‌پذیرفتیم که نمی‌شود به دشمن اعتماد کرد. باید روی پای خودمان می ایستادیم.

دکتر مسعود اسیری بود اهل کرمانشاه. جوانی لاغراندام و قدبلند که قسمتی از موهای سرش ریخته بود. او توانست اعتماد عراقی‌ها را به خود جلب کند. به کمک چند نفر از اسرایی که در امور درمانی سررشته‌ای داشتند تیمی را تشکیل داد. اوایل سعی می‌کرد بیشتر به پزشک عراقی که هر چند روز یک‌بار به اردوگاه می آمد کمک کند. اما به مرور خودش کارها را دست گرفت. او گاه به دور از چشم عراقی‌ها جراحی‌های کوچک را خودش انجام می‌داد. همان جراحی‌هایی که ممکن بود کار یک اسیر مظلوم را پس از یک ماه معطلی توسط عراقی‌ها به مرگ برساند. دکتر مسعود توانست داروخانه‌ای مخفی را نیز در اردوگاه راه‌اندازی کند. بچه‌ها داروهایی را از درمانگاه به سرقت! می‌بردند و تحت نظارت دکتر مسعود مخفیانه نگهداری می‌کردند. این اقدام پیشگیرانه برای مواقعی بود که عراقی‌ها برای آزار اسرا سعی می‌کردند داروی کمتری را در اختیار آنها بگذارند. یکی از مهم‌ترین مشکلات درمانی اسرا درد دندان بود. از مسواک و خمیر دندان و... خبری نبود که هیچ، به دلیل عدم دسترسی به غذاهای مقوی، دندان‌ها به مرور دچار ضعف و آسیب می‌شدند. بعضی اسرا پیش از اسارت دچار دندان‌درد بودند. بعضی نیز هنگام اسارت و ضرب و شتم به‌دست عراقی‌ها دچار آسیب شده بودند. از آن طرف عراقی‌ها خیلی به دندان‌درد اسرا توجهی نداشتند و درمان آن برای عراقی‌ها اهمیتی نداشت. دکتر مسعود و دستیارانش در این زمینه نیز توانستند به خودکفایی برسند! بعضی وقت‌ها آدم احساس می‌کند درد دندان کشنده است. به لطف خدا این مشکل ما نیز برطرف شد. اما خوب است بدانید تیم پزشکی اسرا برای معالجه دندان‌ها از چه وسایل ابتکاری استفاده می‌نمودند. آنها گل‌های سیم خاردار اطراف حیاط را مخفیانه می‌کندند و آن را صاف کرده و نوکش را آن قدر روی زمین می‌کشیدند که تیز می‌شد و به صورت میله هفت تا ده سانتی درمی‌آمد. از این میله به عنوان مته دندان پزشکی استفاده می‌کردند. میله دیگری را هم درست کردند که برای عصب‌کشی بود. آن را در آتش داغ کرده و بعد از اینکه دندان را خالی می‌کردند چند قرص مسکن به مریض می‌دادند. چند نفر هم مریض را نگه می‌داشتند تا عصب‌کشی انجام شود! چند روز بعد دندانش را پر می‌کردند. پر کردن دندان در اسارت هم برای خودش داستانی دارد. داستانی که نشان می‌دهد نبود امکانات نمی‌تواند توجیهی برای نمی‌توانیم و نمی‌شود و... به حساب بیاید. ابتکار تیم پزشکی در نوع خود بی‌نظیر بود. آنها زرورق آلومینیومی پاکت سیگار عراقی‌ها را جمع‌آوری می‌کردند و از آن برای پرکردن دندان اسرا استفاده می‌نمودند. دکتر مسعود و دستیارانش در آنجا زگیل یا میخچه پا را هم عمل کرده و در می‌آوردند.

دسته ها :
پنج شنبه بیست و هشتم 5 1389 17:32
X