معرفی وبلاگ
اين‌جا محفل عشق است و شاهدان زنده‌اند و نظاره‌گر کار واماندگان دنيا و خداوند به برکت نام آن‌ها گره از نام واماندگان مي‌گشايد.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11125
تعداد نوشته ها : 18
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

همسر شهید همت: صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با 2 ساعت تاخیر آمد. گفت: ماشین خراب شده حاجی. باید بردش تعمیر.
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد. داد زد و گفت: برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ آخر من به تو چی بگویم؟
من از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجیدم. چون ابراهیم 2 ساعت دیگر مال من بود. روزهای آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبانی بود ، خیلی عصبانی بود آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها که گذاشته بودیمشان گوشه اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند ، گریه می کرد. یک بار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهایش را در بیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه است. دید نه. گریه اش فقط برای این است که می خواهد بیاید بغل من.
گفت زیاد به خودت مغرور نشو دختر! اگر این صدام لعنتی نبود ، بهت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.
با بغض گفت: خدا لعنتت کند ، صدام ، که کاری کردی بچه مان هم نمی شناسدمان.
ولی آن روز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش. می آمد جلوی ابراهیم ، اداهای بچگانه درمی آورد می گفت بابایی د.
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد. ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت. توی خودش بود.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم. عصبانی شدم گفتم تو خیلی بی عاطفه ای ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی ، حالا هم که به این بچه ها. جوابم را نداد. رویش را کرد آن ور.
عصبانی تر شدم گفتم با تو هستم مرد ، نه با دیوار.
رفتم روبه رویش نشستم. خواستم حرف بزنم که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.
گفتم حالا من هیچی ، این بچه چه گناهی کرده که....
رفتنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دور ما می چرخید ، قربان صدقه مان می رفت ، می گفت ، می خندید ، ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند ، خیالش راحت بشود و برود.
مارش حمله که از رادیو بلند شد ، گفت عملیات در جزیره مجنون است. به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده ، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم اینجا؟
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز یک نفر شهید شده اند.
گفت چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.
عملیات خیبر را می گفت ، در جزیره مجنون. تعدادشان 13 نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش 3 تا نقطه گذاشت. گفتم کیه این چهاردهمی! گفت: نمی دانم.
لبخند زد و نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن 14 و آن 3 نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند ، چون نرفت مثل هر بار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین ببندد. نشست دم در ، با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانه عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود. توی راه می خندید. به مهدی می گفت بابا تو روز به روز داری تپل و مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟
اصلا نمی گفت من یا ما. فقط می گفت مادرت.
می گفت: اینقدر نخور بابا ، خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد ، یکی از بچه ها را داد دستش ، ازش تشکر کرد ، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد. بخصوص برای مصطفی ، که آنجا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر ابراهیم نبود. می خواست حسابش را صاف کند با تشکرهایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من گفت ، مثل همیشه حلالم کن ، ژیلا.
خندید و رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم و نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید. که چطور داشت می رفت. که چطور داشت از دستم می رفت و چقدر آن لباس سبز بهش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش ؛ نشد ، نرفتم ، نخواستم. به خود می گفتم بازمی گردد. مطمئنم.
اما حالا آمدم معراج شهدا و بالای تابوتش نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم است. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظرش باشم. اما نمی شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هر کسی مرا می دید ، می فهمید حال عادی ندارم و خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم. یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم ، التماسش می کردم ، به سر خودم می زدم که مرا هم با خودش ببرد و وقتی می دیدم هنوز زنده ام می گفتم من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی ، بی معرفت.
دو سه بار غش کردم ، آن هم من که هرگز فکرش را نمی کردم توی سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمتهای شما برای مادرتان است.
به من می گفت من نگران بچه ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نیستم. چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند.
می گفتم چه حرفها می زنی تو؟ رفتنی اگر باشد هردومان با هم.
می گفت تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلایی توی زندگی شان پیدا شود. مطمئنم از همه نظر ، حتی عاطفی ، تامین شان می کنی ، ژیلا.
می گفت خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟
او امروز مرا می دید. به خوابم هم که آمد ، با برادرش ، جلو نیامد بام حرف بزند.
به برادرش گفتم چرا ابراهیم نمی آید جلو؟
گفت از شما خجالت می کشد. روی جلو آمدن ندارد.
خودش می دانست ، هنوز هم می داند ، که طعم زندگی با او را اصلا از جنس دنیا نمی دانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت من از خدا خواسته ام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی.
می گفتم اگر بهتر از من ، بسازتر از من گیر آوردی چی؟
می گفت قول می دهم ، مطمئن باش که فقط منتظر تو می مانم.
خدا وعده بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقین دارم ابراهیم جفت نیکوی من است.
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم ، وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.
گاهی حتی با دوستهام شوخی می کنم می گویم من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.
دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چند تا از زنهای شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم.

محسن رضایی: اولین باری که درجنگ به کسی عنوان سیدالشهداء دادند در همین عملیات خیبر بود برای «حاج همت»درس می دادم آنجا ، شیمی ، الان هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته و اصلا ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مامن دوستهای ابراهیم و خانواده هاشان.
یک بار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ما.
سختی ها را این طور تحمل می کردم. گاهی هم البته کم می آوردم. مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود. نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید و نه من. دم صبح ، نزدیک اذان ، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار ساکتش کن!
خوابم نبرد. مطمئنم ، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت. دو سه بار دست کشید به سرش و... من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده. به خودم گفتم این حالت حتما از نشانه های قبل از مرگ بچه است. خیلی ترسیدم. آفتاب که زد ، بی قرار و گریان ، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت این بچه که چیزیش نیست.
حضورش را گاهی این طور حس می کردیم. او همه جا با من است ، او همه جا با ماست ، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت ، درآن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود: سلام بر همسر مومن و مهربان و خوبم.
گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود ، ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم. مدام تو را اینجا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی ، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.

اکبر حاج محمدی: ما گردان 410 بودیم ، از لشکر 41 ثارالله (ع)... صبح آن روز ، به گمانم نزدیک ساعت 8 ، سید حمید میرافضلی و حاج همت آمدند برای بازدید خط. فرمانده لشکرمان حاج قاسم سلیمانی و رضا عباس زاده هم بودند. حاج همت را من هنوز درست نمی شناختم. به من گفت بروم پیامی را از بی سیم به یکی از تیپهای لشکرش ابلاغ کنم و زود برگردم. سیدحمید نشسته بود ترک موتور حاج همت. رفتم ابلاغ کردم و سریع برگشتم. نبودند! نه سید ، نه حاجی. گفتم: کجا رفته اند؟ گفتند: همین الان رفتند. بعد فهمیدم با هم رفته اند به طرف چهارراه مرگ ، توی خود جزیره جنوبی مجنون.

مهدی شفازند: سوار بر موتورهایمان ، راه افتادیم. موتور حاج همت و میرافضلی که ترک حاج محمدی نشسته بود ، از جلو می رفت و من هم پشت سرشان. فاصله مان با هم دو ، سه متری بیشتر نبود. سنگر پایین جاده بود و برای رفتن رو پد وسط ، باید از پایین پد می رفتیم روی جاده. همین کار، باعث می شد دور و شتاب موتور کم بشود. البته این ، کار هر روزمان بود. عراقی ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد ، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه شان می خورد ، تیر مستقیمش را شلیک می کرد. ما موتورها را با گل مالی بدنه شان استتار کرده بودیم ، با این حال عراقی ها باز ما را می دیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود.
موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من می گفت الان گلوله شلیک می شود.
رو به حاج همت گفتم: حاجی! این جا را پرگازتر برو! در یک آن ، گلوله شلیک و منفجر شد. دودی غلیظ آمد، بین من و موتور حاج همت قرار گرفت.
صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلا چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی ها همسفر بوده ام. در یک لحظه ، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. 2جنازه هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همین مسیر آمده بودم. اینجا که جنازه ای نبود. پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمی دانم شاید آن لحظه دچار موج گرفتگی شده بودم.
شاید هم این کار خدا بود. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود. او را که برگرداندم ، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلا شناخته نمی شد. در یک آن ، همه چیز یادم آمد! عرق سردی روی پیشانی ام نشست. رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمی توانستم باور کنم که این ، جسد سیدحمید است. از لباس ساده اش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم همت و سیدحمید ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهای زیبایشان است. خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد ، بهترین چیزش را می گیرد و چه چیزی بهتر از چشمهای آنها؟!

محسن رضایی: در تماس بی سیم با فرمانده قرارگاه جزیره جنوبی ، گفتم حاجی چطوره؟ وضع اش را سریع بگو. گفت گفتنی نیست. گفتم ولی تو به من می گویی. چی شده؟ گفت همت شهید شده! نتوانستم بایستم. نشستم... عراقی ها حتی جشن گرفتند. توی رسانه هاشان با خوشحالی اعلام کردند یکی از فرمانده های قوی ایران را کشته اند. اولین باری که در جنگ به کسی عنوان سیدالشهداء دادند ، در همین عملیات خیبر بود برای «حاج همت». 


سه شنبه دوم 6 1389 19:9
X